#آخته_پارت_35

سید مصطفی نگاهش به من افتاد. با لبخند قدمی به سمتم آمد.

- سلام لیلی خانم مشتاق دیدار دخترم.

به احترامش بلند شدم و با لبخندی کم‌رنگ سلام کردم.

او نیز به مهدی و معصومه شباهت بسیاری داشت.

- سِدبابا، لیلی خانم هم عین حاج خانومت خیلی از کسی خوشش نمیاد!

مهدی رو به محمد گفت:

- الان میاد حاج خانون، گور خودتو کندی!

سپس هر دو خندیدند.

سیدمصطفی رو به پسرهایش کرد و گفت:

- شما فرشاتون رو بشورید. کمترم مزه بپرونید!

پدر یاس را بغـ*ـل کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com