#آخته_پارت_30
نگار با خنده گفت:
- سلام، خدا قوت آقا مهدی!
خندید و سطل را روی زمین گذاشت.
- ممنونم.
سپس سرش را بلند کرد نگاهم کرد.
به چشمان قهوهایرنگش که درخشش خاصی در آن موج میزد نگاه کردم.
- سلام!
به تکان دادن سری اکتفا کردم. عجیب نگاهم کرد؛ اما نگاهش بسیار کوتاه بود و سریع چشم گرفت.
از خانهشان دختری با تشتی که در آن چندین مدل شوینده بود به حیاط آمد و شاد سالمی کرد. تشت را روی زمین گذاشت و به سمت ما آمد.
- سلام نگار جان!
romangram.com | @romangram_com