#آخته_پارت_24
با شنیدن سر و صدایی که از حیاط میآمد از جایم بلند شدم. کمی همان طور در جایم ماندم تا مغزم موقعیت حاضر را تجزیه و تحلیل کند.
با ضربهای که به شیشه برخورد کرد ترسیده از جا پریدم. هراس به چشمانم رخنه کرد به سمت پنجره هجوم بردم و با دیدن صحنه پیش رویم لبخند کج و کولهای زدم. علی و مردی دیگر همراه با فرزندانشان مثلا فوتبال بازی میکردند؛ ولی بیشتر به کشتی شبیه بود. پنجره را باز کردم و با صدایی شاکی و بلند گفتم:
- شماها که فوتبال بلد نیستین، چرا مزاحم خواب بقیه میشید؟!
مرد مسـ*ـتانه خندید و پسرش را که روی شانهاش بود زمین گذاشت. نگاهی به طرف من انداخت و فوری سرش را پایین برد. علی من را مخاطب قرار داد و گفت:
- سرکار خانم، شما اول ببین سر و شکلت برای بیرون اومدن مناسبه بعد اعتراض کن!
دلخور به سمت آینه رفتم و با دیدن موهای مشکی بلندم که اطرافم سرگردان ریخته شده بود، پوزخندی نثار تصویر در آینه کردم. روسری را روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. همین که وارد پذیرایی شدم، نگار همسر علی را دیدم که روبهروی تلویزیون نشسته بود. به سمتش رفتم؛ شانههایش را گرفتم و به عقب کشیدم. شوکه برگشت و با دیدن من با کف دست ضربهای به پیشانیام زد و گفت:
- زشته، تو هنوز آدم نشدی؟!
با لبخندی که تک چال گونهام پیدا شود، جواب دادم:
- آدم بشم که تو تنها میشی!
یک ابرویش را بالا داد بعد دستش را در هوا تکان داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com