#آخته_پارت_23

مادر عصبی برگشت و گفت:

- با بابات درست صحبت کن!

باز هم کنترل خود را از دست داده بودم و با صدایی که بلندتر از قبل شده بود، رو به هر دویشان توپیدم:

- فقط بلدین زور بگین!

پدر بلند شد و با اخمی که حاکی از صدای بلند من بود، گفت:

- یه حد و مرزهای رو خیلی راحت داری رد می‌کنی! تو آزادانه هر کار دوست داری انجام میدی و ما سکوت می‌کنیم؛ ولی این اجازه رو نمی‌دم پرخاشگر جواب من و مادرت بدی!

نفسِ حبس شده‌ام را با صدا بیرون دادم و گفتم:

- شما فقط می‌خواید من به سبک شما رفتار و زندگی کنم؛ ولی اشتباه فکر کردین! نمی‌ذارم من رو توی دین و دنیای پوسیده خودتون غرق کنید!

منقبض شدن فک پدر را کاملا حس کردم. می‌دانستم جلویم را نمی‌گیرد. می‌ترسید! می‌ترسید از این که هستم بد‌تر شوم و کوتاه می‌آمد. برای همین هر روز وقیح‌تر از دیروز می‌شدم!

پیروزمندانه پوزخندی به صورت سبزه پدر که از عصبانیت تیره شده بود، زدم و از آشپزخانه خارج شدم.

به سرعت وارد اتاقم شدم به پشت در تکیه دادم. ماجرای دیشب کم نبود، دعوای پدر و مادر هم اضافه شد. واقعا خدا رحم کرد! اگر پلیس‌ها نرسیده بودند، معلوم نبود چه بلایی سرمان می‌آمد. یاد آن مرد هم‌خانه افتادم. دوباره اخم را مهمان ابروهای مشکی رنگم کرد. با حالتی حیران سرم را به طرفین تکان دادم تا از فکر دیشب و اتفاقاتش بیرون بیایم. به سمت تخت‌خواب رفتم و پتو را کامل روی خودم کشیدم تا شاید با جبران بی‌خوابی دیشب از آن افکار خلاص بشوم!

romangram.com | @romangram_com