#آخته_پارت_22


مادر با اخمی سر تا پایم را آنالیز کرد؛ بعد نفسش را فوت کرد بیرون و همان‌طور که برمی‌گشت، گفت:

- الله الله... من دیگه موندم با این دختر چیکار کنم!

با رفتن مادرم، نفسی بیرون دادم. کفش‌هایم را در آوردم. بعد به سمت کمد دیواری مشکی رنگ که بین تخت و میز تحریرم قرار داشت رفتم چمدان لباس‌هایم را در کمد گذاشته بودند؛ البته همین که وسایل بزرگ را جای داده بودند کافی بود. یک دست لباس راحتی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خانه‌ای نقلی که داشتنش پدر را تا سالها مجبور به پرداخت قسط می‌کرد. وقتی دیدم کسی در پذیرایی نیست به طرف آشپزخانه رفتم. مادر در حال خیس کردن برنج و پدر درگیر روزنامه‌ بود و همزمان چایش را هم مزمزه می‌کرد. با صدای رسایی سلام کردم که باعث شد هر دو متوجه حضورم شوند. مادر با صورتی که هنوز دلخوری در آن مشهود بود جواب سلام آرامی داد. پدر با لبخند اشاره کرد تا پای سفره بنشینم. لبخندی متقابلا به رویش زدم و کنار سفره پهلوی پدر نشستم. پدر روزنامه را کناری انداخت و با لحنی که کمی طنز چاشنی‌اش بود گفت:

- کله سحری خودت و مامانت خوب سروکله می‌شکنید!

پوزخندی به دعوای بی‌مورد مادر زدم و گفتم:

- مامان بی‌مورد همیشه گیر میده! آخه مگه ته کفش من چی چسپیده که نماز شماها رو باطل کنه؟!

بابا لبخندش را جمع کرد و جدی گفت:

- وقتی با افراد دیگه هم خونه هستی، باید سعی کنی به اخلاقیات اون افراد احترام بذاری!

دلخور گفتم:

- شما چرا به من احترام نمی‌ذارید، هان؟! چرا سر هر اتفاق کوچیک، سعی می‌کنید دعوا و نصیحتم کنید؟!


romangram.com | @romangram_com