#آخته_پارت_20


بالاخره با بچگی‌ام و آن خانه ساختم؛ اما معضلات وقتی شروع شد که رویاهای من با من بزرگ شدند و در مقابل این جامعه نتوانستم دوام بیاورم. راهنمایی که رفتم بلوغ در من جوانه زده بود و رویای شهرت در دلم هنوز نهال زد، با ریشه‌ای قوی داشت. دانش آموزان مدرسه‌ای که می‌رفتم دختران آزادی بودند. موهایشان همیشه مدل‌دار و بیرون از مقنعه بود. گاهی هم اندکی آرایش به روی صورتشان می‌نشست. دور از چشم ناظم با پسرهایی که پشت دیوارها بودند حرف می‌زدند و حتی قرار می‌گذاشتند. روزهای اول این اعمال برایم جالب نبود تا این‌که با رها آشنا شدم. پدرش شرکت تولید شوینده داشت مادرش هم پرستار بود. می‌گفت تا دیر وقت توی پارک‌ها با دوستانش خوش می‌گذراند، می‌روند سینما و... منم دلم می‌خواست زندگی مثل او را تجربه کنم. مثل او مانتوهای تنگ بپوشم، مقنعه کوتاه سرم کنم، مثل اون بروم تفریح! حتی خودم هم نمی‌فهمیدم کی رفتارم و لباس پوشیدنم همانند رها شد. مادرم کم‌کم این تغییرات را حس کرد. سعی می‌‌کرد با نصیحت و نقل اتفاقات بد بعد از آن من را به راه بیاورد ولی من در سراشیبی به قولی امروزی شدن بودم. رها می‌گفت گستاخ باشم و از حقت دفاع کنم، حق توست تنها بروی بیرون و با کسانی که می‌خواهی معاشرت کنی. کار من شده بود تکرار حرف‌ها و کردارهای رها. از این تحول پدر هم با‌خبر شد، اصلا فکر نمی‌کرد لیلی کوچولویش یک هفته به دلیل بی‌انضباطی و عدم توجه به تذکرات مسئولین مدرسه در مورد حجاب و ادب از مدرسه اخراج بشود.

پدر و مادرم سعی می‌کردند اول با حرف بعد با زور و اجبار جلویم را بگیرند، ولی شدنی نبود. کم‌کم رفتار همه تغییر کرد یک‌جور دیگر نگاهم می‌کردند. چند سالی به سرکشی من و ارشاد‌ها و دعواهای مادر و پدرم گذشت. تا این‌که رها به خاطر فرار با یک پسر از خانه طرد شد. آن موقع بود که شوک واقعی به خانواده‌ی من تزریق شد. دیگر علی هم پا به میدان گذاشته بود و هر روز غر می‌زد که من باید رابطم را با رها قطع کنم؛ اما گوش شنوا کجا بود! پدر با خانواده‌ی رها حرف زد، نه یک‌ بار بلکه چندین بار که رها بخشیده شود و بگذارند برگردد؛ ولی قبول نکردند. هر روز دختران مدرسه خبر می‌آوردند رها را با یکی دیدند، انگار اوضاعش خیلی خراب شده بود. تا اینکه یک‌ماه بعد از طرد شدنش، خبر خودکشیاش عین بمب همه را تکان داد!

خیلی وابسته‌اش بودم؛ باورم نمی‌شد با داشتن فقط هفده سال سن مشمول این‌چنین اتفاقاتی شود!

بعد از او، زندگی من تغییرهای بیشتری کرد. مادر بسیار مُصر بود من به سبک او زندگی کنم؛ ولی پدر با اصرار عموهایم شیوه‌ای دیگر پیش گرفته بود و سعی داشت با آرامش و گو‌نه‌ای صلح آمیز به راهم بیاورد. از چشمانش می‌خواندم از سرگذشت رها ترسیده و نمی‌خواهد من هم به مانند او شوم. بعد از رها با خودم گفتم چه فرقی می‌کند تغییر کنم یا نه، اصلاح شوم یا نه مردم روزهای سرکشی من از خاطرشان نمی‌رود. پس بهتر است آن شکلی که دوست دارم به زندگیم ادامه دهم. باز هم روزهای گستاخی و سرکشی از سر گرفته شد. به خاطر سکوت و انعطاف پدر، سعی می‌کردم فقط کمی ظاهر را حفظ کنم. تا اینکه علاقه‌ام به موسیقی مرا به رویایم نزدیک و نزدیک‌تر کرد. حال من برای زندگی و آینده‌ام باید می‌جنگیدم.

با برخورد روزنه‌ی نور به صورتم که خودش را از کنار پرده به داخل کشانده بود، چشمانم را به سختی باز کردم. نگاهی به ساعت موبایل انداختم. با دیدن ساعت، مغزم سوت کشید. ساعت شش صبح بود! و من تمام این مدت با چشمانی بسته در گذشته سیر کرده بودم.

با حالی مَلال‌انگیز به طرف پنجره حرکت کردم و پرده‌ی حریر خاکستری رنگ را کنار زدم. هجوم ناگهانی اشعه‌های طلایی خورشید به چشمان خسته‌ام، باعث شد دستم را جلوی چشمانم بگیرم. هنوز چشمانم به نور عادت نکرده بود که با صدای مادرم که بیشتر به جیغ شبیه بود ترسیده به عقب برگشتم و به در بسته اتاق خیره شدم. صدای قدم‌هایش که با داد و بیدادش همراه بود نزدیک می‌شد.

- لیلی دیگه شورش رو درآوردی!

منتظر بودم در باز بشود و با خشم مادرم مواجه شوم. هنوز به در بسته خیره بودم که صدای قدم‌های عصبی مادر پشت در متوقف شد. یک آن در با ضرب باز شد؛ جوری که به دیوار برخورد کرد و صدای بلندی داد. نگاهم را از در گرفتم و به چشمان به خون نشسته مادر دوختم که از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد. با صدایی که سعی داشت بلند نشود گفت:

- دخترِ حسابی، مگه صد بار بهت نگفتم با کفش نیا تو خونه؟ خودت که تارک الصلاتی، حداقل حرمت اهل این خراب شده رو نگه دار!

نگاهی به پاهایم کردم باز با کفش به خانه آمده بودم. با لبخندی مصلحتی گفتم:


romangram.com | @romangram_com