#آخته_پارت_19
بابا با لبخندی که سراسر محبت بود جوابم را داد.
- سلام به روی ماهت خانم خانما.
وقتی ناراحتیم را دید گفت:
- چیه؟ چرا پکری؟!
- بابا خونمون خیلی زشته. کهنه هم هست!
پدر دستی به سرم کشید گفت:
-در عوض یه اتاق خیلی خوشگل داره، گذاشتم برای دختر خودم.
بچه بودم، با کوچکترین حرف قانع شدم.
به سرعت دست پدرم را کشیدم و گفتم:
- زود بیا نشونم بده، من طاقت ندارم.
آن روز میتوانست جزء شادترین روزهای زندگیام باشد، اما نشد. وقتی پدرم اتاقم را نشانم داد خیلی دمق شدم. حس میکردم تمامی سلولهای بدنم در حال گریه و زاری هستند. یک اتاق سه در سه که حتی پنجرهای هم نداشت. پدر با وعدهی اینکه کاغذ دیواریهای اتاق را به سلیقه خودم تغییر خواهد داد، مرا راضی کرد.
romangram.com | @romangram_com