#آخته_پارت_18
قاصدک ذهنم به روزی رفت که پدر به خانه آمد و با صدایی مملو از شادی گفت باید به تهران برویم!
آخر پدرم در یکی از شهرهای اطراف تهران تدریس میکرد و ما هم در شهریار زندگی میکردیم. مادر شوکه شده بود؛ حتی برادر بزرگم علی، ولی من خوشحال بودم دوست داشتم آن شهر بزرگ را ببینم. شاید ۷ سال بیشتر نداشتم اما رفتن به آن شهر برایم جزء رویاهایم بود.
درون ذهنم خودم را یک آدم باکلاس تهرانی فرض میکردم و برای خودم کیف میکردم. اینطور که معلوم بود، مادر دوست نداشت برویم. میگفت سرمایهای نداریم که خانه بگیریم؛ همه اقوام و فامیل اینجا هستند و آنجا کسی را نداریم و... ولی پدر از آسایش خود و خانواده میگفت و بالاخره مادر را راضی کرد. خلاصه قرار بر این شد که کم کم وسایلمان را جمع کنیم. در پوست خودم نمیگنجیدم. مدرسه به همه پز میدادم قرار است به تهران برویم. اکثر دخترها حسادت میکردند و این من را خوشحالتر میکرد. یک هفتهای گذشت تا اینکه پدر خبر آورد توانسته برای سکونت از خانههای سازمانی فرهنگیان استفاده کند. قرار بود پدر برود تهران و بعد اسباب کشی کنیم. یکماه به سرعت برق و باد گذشت بالاخره روزی رسید که باید حرکت میکردیم. بهترین لباسم را پوشیدم، یک لباس عروسکی که تا پایین زانوهایم میآمد و پشت لباس یک پاپیون بزرگ قرمزم بود. شاد و مسرور مدام بالا و پایین میپریدم. چند نفر از فامیلهایمان همان روز برای خداحافظی آمده بودند بقیهی فامیل هم روزهای دیگر کمکم آمدند و رفتند. هنوز یادم است چطور با شوق و ذوق سوار ماشین شدم حتی حاضر نبودم به عقب برگردم و دستی تکان بدهم! تمام توجهم معطوف به تهران بزرگ بود! بعد از یک ساعت بالاخره به تهران رسیدیم. شهری پر از ماشین و آدمهای جور واجور، همه چیز جدید و جالب به نظر میرسید؛ حتی آسمان خاکستریاش!
کنجکاو به همه چیز و همه کس خیره میشدم و از تهِ دل ذوق میکردم. چند باری سرم را از پنجره ماشین بیرون بردم تا دقیقتر مردم را ببینم؛ ولی با نیشگون مادر مواجهه شدم که با چشم به من میفهماند آنقدر ندید پدید بازی در نیاورم. پدر همراه اسباب خانه رفته بود. علی انگار نه انگار عین خیالش هم نبود و کلهاش را در آتاریِ دستیاش فرو بـرده بود.
بالاخره به خانه رسیدیم. در دلم شوق عجیبی به پرواز در آمده بود تا خانه را ببینم. برای همین با دو داخل حیاط شدم. اولین چیزی که به چشمم خورد باغچه خیلی کوچک که حاشیه دیوار سمت چپ حیاط قرار داشت و پر از علف های هرز خشک شده بود. انگار خزان ناغافل و شبانه به او شبیخون زده بود. به ساختمان نگاهی کردم، یک خانه یک طبقه رنگ رو رفته که از پدربزرگ هم سنش بیشتر بود. با شنیدن صدای پدر غمزده نگاهش کردم.
- بابا این خونه قشنگ نیست!
لبان پدر همچون پستهای خندان و شد گفت:
- لیلی خانم سلامت کو؟
با صدای دمقی گفتم:
- سلام!
romangram.com | @romangram_com