#آخته_پارت_17
به پشت در که رسیدم بار دیگر نگاهی به اطراف کردم، مطمئن که شدم با دستانی مرتعش کلید انداخته و سریع وارد حیاط شدم. تمام چراغها خاموش بود لبخندی کج زده و به سمت خانه حرکت کردم، قصد بالا رفتن از پلههای ورودی را داشتم که شخصی صدا زد.
- ببخشید؟!
صدا زدنش همانا و بالا پریدن شانههایم از ترس همانا. از ترس گلویم خشک و دهانم تلخ شده بود. حس میکردم حرارتی فراتر از کوره ذوب آهن درون گوشهایم در جریان است! با بهت و ناباوری به عقب برگشتم. همان مردی بود که مرا با دوستش اشتباه گرفته بود. با صدای بلند آب دهانم را فرو بردم. به خاطر تاثیر نوشیدنی گیج و منگ بودم و کلمات از دستم فرار میکردند، اصلا یادم رفت کجا بودم و چرا آنجا بودم!
قدمی بهسمتم برداشت و گفت:
- این موقع شب...
چشمانم دودو میزدند. حرفی نداشتم که بزنم. ذهنم پاک پاک شده بود گنگ نگاهش کردم. چشمانم را بست و نفسی جریح کشیدم. با صدای آرامی اما نامیزان گفتم:
- به تو مربوط نیست!
بدون اینکه منتظر حرفی بشوم، راهم را پیش گرفتم.
نفسهایم منقطع شده بود. چشمهایم را از عصبانیت بستم و به سرعت به در خانه هجوم بردم. در را باز کرده و وارد شدم. بدون معطلی وارد اتاقم شده و درش را آرام بستم. زانوانم دیگر تحمل نداشتن، خم شدن با خم شدنشان مرا هم خم کردن! دستان بغضی تُرشرو به گلویم یورش بـرده بود و هر لحظه به فشارش میافزود. به مدد دستانم گلویم را کمی مالش دادم تا شاید کمی از آن درد کاسته شود.
گنگ به پنجره خیره بودم، ذهنم هراسان خودش را مدام به اینور و آنور میزد. کمی در آن حالت منزوی ماندم تا بلکه به حال طبیعی برگردم. نفس عمیقی کشیدم که چشمانم ساز ناکوکش را شروع به نواختن کرد. غروری که مدتها درونم حبس کرده بودم ذوب شد و فرو ریخت. با دستانم سد راه آن جویبار اشک شدم. چانهام بیوقفه میلرزید انگار تنها او بود که عمق فاجعه را درک کرده بود. دستان نمدار از اشکم رو به چانهام زدم تا کمتر بلرزد. همه این بدختیها و حال بدم زیر سر ریحان بود! میدانست چقدر از اینکه جلوی کسی خوار شوم بیزارم، اما باز هم دست به کاری زد که خانوادهام علیهام بلند شوند.
چشمانم میل سرشاری به سفر در گذشته را داشت. آرام روی هم گذاشتمشان و همراهشان شدم.
romangram.com | @romangram_com