#آخته_پارت_16


- خیلی دیونه‌ای!

جواب‌اش را ندادم و به سرعت قدم‌هایم افزودم. به خانه‌هایی که در کوچه بود، نگاهی کردم عموماً ویلایی با سنگ نما‌های مختلف و متجلل بودند. خدایا بزرگی‌ات را شکر! ما باید چشم‌مان به حقوق چندر غاز اول ماه پدر باشد آن‌هم اگر واریز کنند. آن‌وقت این‌ها کجا زندگی می‎کنند. حقا که بی‌درد خودشانند و بس! عجیب بود که همه‌ی خانه‌ها خاموشی محض بود انگار کسی اینجا زندگی نمی‌کرد!

به ساعت مچی‌ام نگاهی کردم. ساعت از دوازده شب گذشته بود. نفس عمیقی کشیدم و هوای بُغ کرده پاییز را به ریه‌هایم هدیه دادم. با خود فکر کردم یعنی الان ماشینی هم پیدا می‌شود؟ اصلا این موقع شب به کدام تاکسی اعتماد کنم؟ با همین افکار از کوچه خارج شدم و به خیابان اصلی رسیدم. نگاهی به ماشین‌های کمی که رد می‌شدند انداختم. آهی از سر ناتوانی کشیدم. هنوز نگاهم به خیابان اصلی و ماشین‌ها بود که با صدای بوق ماشینی از جا پریدم. با ترس برگشتم که ریحان را دیدم. هنوز از دستش شاکی بودم ولی گزینه‌ی دیگری هم نداشتم؛ پس به سمت ماشینش رفتم و بی‌حرف سوار شدم. او هم بدون نگاه کردن به من ماشین را به حرکت در آورد.

نزدیک ساعت یک شب بود که به خانه رسیدیم. به ریحان گفتم سر کوچه پیاده‌ام کند چون می‌خواستم دزدکی به خانه بروم! ماشین سر کوچه متوقف شد. ریحان به سمتم برگشت و با لحنی که نشان می‌داد مـسـ*ـتی از سرش پریده است‌ گفت:

- بازم میگم بیا بریم خونه من!

به سمتش برگشتم. جای ضرباتی که به صورتش زده بودم مشخص بود. با لحنی که هنوز خالی از خشم نشده بود، گفتم:

- تا همین جاشم خیلی لطف کردی خانم خانما!

پوزخندی زد و مشابه لحن من جواب داد:

- هر جور دلت می‌خواد!

بدون خداحافظی یا تشکر، پیاده شدم. او هم فرصت نداد و به سرعت رفت. کوله‌ام را روی شانه‌ام مرتب کردم. با نگاهی ترسان و حالی مشوش تک تک خانه‌های محله‌ را وارسی کردم. خدا را شکر کسی نه پشت پنجره و نه بیرون از خانه بود. با قدم‌هایی تند به سمت خانه‌مان حرکت کردم در همین حین نگاهم به اطراف هم بود.


romangram.com | @romangram_com