#آخته_پارت_15
- خدا قوت! میتونید برگردید.
پوزخندی زدم. واقعا خدا قوت! بچههای مردم را در گونی میکنند باید هم قوتشان را خدا بیشتر کند!
بعد از اینکه صدای بیسیم قطع شد. صدای همان فرد آمد که گفت:
- مولایی دور بزن برگردیم.
و بعد به سرعت از آنجا دور شدند. چشمهایم با آسودگی روی هم رفتند و زیر لب ناخوداگاه گفتم:
- خدایا شکرت!
نگاهی به ریحان کردم که نفسش را با فراغ خاطر بیرون فرستاد و خندید. سری به این معلومالحالیاش تکان داده و بلند شدم. مسیر کوچهای که از اول نشان گرفته بودم را پیش گرفتم که صدای متعجب ریحان به سمعم رسید.
- کجا میری؟!
بدون آنکه برگردم محکم جواباش را دادم:
- خونه!
صدای کفشهای پاشنه بلندش را شنیدم که به زمین کوبید و با حرص گفت:
romangram.com | @romangram_com