#آخته_پارت_14


- آخی، طفلکیا اینام از ترس در رفتن. خب دیگه، پاشو بریم!

دستانم را مشت کردم. از شدت عصبانیت حس می‌کردم گوشهایم داغِ داغ شدند. به سمت ریحان برگشتم و غریدم:

-من با تو هیچ جا نمیام! بعد امشب دیگه بهت اعتماد ندارم!

پوفی کشید و گفت:

- چیه؟! نکنه این وقت شب می‌خوای بری خونه در آغـ*ـوش فسیلان جامعه؟!

سپس با صدایی که بلندی‌اش در کوچه طنین انداز شد خندید. از این که به خانواده‌ام گفته بود فسیل، عصبانی‌تر شدم. باز کنترلم را از دست دادم و برای بار دوم محکم‌تر از قبل به صورت سفیدش کوبیدم. اینبار شدت ضربه بیشتر بود؛ برای همین با صورت به زمین برخورد کرد. کنترلی روی اعمالم نداشتم. عین پسر‌های قلدر و بدعنق رفتار می‌کردم. با صدای لرزانی فریاد کشیدم:

- مگه نگفتم به خانوادم توهین نکن! بدبخت، انقدر زدی بالا که حالت داغونه داری شر و ور میگی!

همین‌ که خواست حرفی بزند، از کوچه‌ای که خارج شده بودم صدای آژیر پلیس آمد. ریحان یک‌ آن از جا پرید و دست من را با خودش کشید. به سرعت پشت یکی از ماشین‌هایی که کنار خیابان پارک شده بود پناه گرفتیم. آنقدر ترسیده بودیم که صدای قلب هم‌دیگر را می‌شنیدیم، از عصبانیت و ترس نفس‌نفس می‌زدم هم زمان با هر نفس قفسه سـ*ـینه‌ام بالا و پایین می‌رفت. ماشین گشت دقیقا داشت به سمت ما می‌آمد. زیر لب لعنتی گفتم و خودم را بیشتر به ماشین چسباندم. درست رو به روی ما ایستاد، دیگر واقعا داشتم قبض روح می‌شدم؛ حتی جرئت فرو دادن آب دهانم را هم نداشتم. نگاهی به ریحان انداختم که به خاطر مـسـ*ـتی و ترس نفس‌هایش نامنظم شده بود. صدای کسی را شنیدم که بی‌سیم زد و گفت:

- مرکز مستحضر باشید که این حوالی فردی رویت نشد، اگه اجازه بدید ما برگردیم.

از آن طرف بی‌سیم فردی جواب‌اش را داد:


romangram.com | @romangram_com