#آخته_پارت_131
دستی به شانهاش زدم و با هم وارد خانه شدیم. با آن سر و وضعش درست نبود دم در بیشتر بماند. هنوز متعجب و سرگردان بود، از رفتارش کاملا مشخص بود. به سمتش رفتم قبل از اینکه بار دیگر حرفی بزند خودم رشته کلام را دست گرفتم.
- خیلی خب از این حالت بیا بیرون حرف دارم باهات!
نفس عمیقی کشید و به سمت یک مبل رفت. با کنار زدن لباسهایش و وسایل گوناگون دیگر جای برای نشستنش مهیا کرد. به خانهاش نگاهی انداختم بدتر از دفعات قبل بود. انگار بمبی در آن جا منفجر شده بود. قدم جلو گذاشته و روبه رویش نشستم. دستی به سر و پیشانیاش کشید و گفت:
- این چه شکلیه برای خودت ساختی؟! این مدت...
دستم را برای ساکت کردنش بالا بردم و گفتم:
- مریض بودم، پس این قیافه برای کسی که چند هفتهای در بیماری بوده اونقدرا هم بعید نیست! بگذریم حالا. خواستم بگم امروز با فرزان حرف زدم...
برخاست و شروع به قدم زدن کرد گیج بود و هضم برخی حرفها برایش دشوار شده بود.
همان طور که راه میرفت گفت:
- میگی حرفی از این مدت نزنم خیلی خب؛ ولی دقیقا بگو ببینم چرا با این رفتار میخواد باهاش کار هم کنی؟!
شانهای بالا انداختم و عین همیشه بدون هیچ حسی گفتم:
-برای پول!
romangram.com | @romangram_com