#آخته_پارت_130
دانیال با خنده داستان را تعریف کرد و فرزان را نیز به خنده انداخت. بعد از تمام شدن مکالمهی آن دو فرزان را مخاطب قرار دادم.
- خیلی خب من دیگه میرم روز خوش!
فرزان به سرعت جلویم را گرفت و گفت:
- کجا؟! بعد از مدتها باز دیدمت حداقل به خاطر اون شب که با مونیکا بحثت شد امروز رو بریم با هم رستوران!
با جدیت نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
- من از این اخلاقا ندارم! من شما رو فقط کسی میبینم که قراره براش کار کنم نه بیشتر!
چشمانش رنگ باخت انگار غرورش را با گلوله هدف گرفته بودم. بدون حرف و صحبتی بیشتر از آنجا بیرون زدم، کارهای بسیاری برای انجام داشتم.
بیهیچ حرف دیگری از نمایشگاه ماشین بیرون زده و با تاکسی به خونه ریحان راهی شدم.
بدون زنگ زدن وارد لابی مجتمع شدم برای نگهبان سری تکان دادم. با من کاملا آشنا بود اما انگار او هم از تغییرم شوکه بود. به سرعت سوار آسانسور شدم در آینه به صورتم بار دیگر نگاه کردم. چشمانم بیفروغ بود و گودی تیرهای با هنرمندی تمام زیر مژگان مشکیم کشیده شده بود. پوزخندی به صورت خشک و لاغرم انداختم. چه فرقی میکرد زبیا بودن یا نبودن؟ آسانسور ایستاد و درب باز شد. بدون معطلی به سمت واحد ریحان رفتم و زنگ را فشردم. از صدای بلند آهنگ به راحتی میشد حدس زد که خانه است. بعد چندی در باز شد و ریحان با چشمانی گرد شده و دهانی باز مانده نمایان شد. سرم را کج کرده و سرتا پایش را نگریستم. تیشرت و شلوارکی ست، آرایشی غلیظ و موهای که گوجهای بسته شده بود. نگاهم که به چشمانش افتاد زبانش تکانی خورد و شروع به حرف زدن مقطع کرد.
- لی...لی!
romangram.com | @romangram_com