#آخته_پارت_124
- خود دانید!
رو گرفت و به سمت میزش رفت، قبل از نشستن گفت:
- چیزی میل ندارید؟!
- نه!
سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با گوشیاش شد. سرم را پایین انداختم و به کفشهای اسپرت مشکی رنگم خیره شدم. بیشک مادر و پدر با فهمیدن این که خانه نیستم نگران خواهند شد؛ اما آن لحظه برای اینچیزها مهم نبود. برخلاف عادتم حتی برایشان دروغی مهیا نکردم. فهمیدن یا نفهمیدنشان برای من هیچ فرقی نداشت. نفس عمیقی کشیدم به در ورودی نگاهی کردم. زنی جوان با مردی حدودا ۴۰ ساله وارد نمایشگاه شدند. دانیال به احترامشان برخاست و با اندک گفتهگویی مشغول معرفی ماشینها شد. سپس فاصله گرفت تا آن دو با خیال راحت به انتخاب بپردازند. کاملا مشخص بود دانیال اینکاره نبود چون هیچ چرب زبانی یا زبلی به کار نمیبست! مرد و زن به سمت یکی از ماشینهای که کنار من بود آمدند و مشغول صحبت شدند. ناخودآگاه قسمتی از مکالمهشان را شنیدم.
زن با صدایی مملو از عشـ*ـوه گفت:
- اینو نمیخوام شاستی بلند میخوام! اَه بهروز برا زنت هم اینجوری ماشین خریدی؟!
مرد با چرب زبانی جوابش را داد.
- نه عروسک اون رانندگی بلد نیست ماشین میخواد چیکار؟ بعدشم من این ولخرجیها رو برای توی خوشگل میکنم!
چندشم گرفت مردک بوالهوس! نگاهی به زن انداختم که با چند عمل بینی و فک و پروتز لب و گونه مثلا خود را زیبا کرده بود. از آنجا فاصله گرفتم و که دانیال نگاهی به سمتم انداخت و با اشاره گفت:
romangram.com | @romangram_com