#آخته_پارت_122
دهانم خشک بود به زحمت توانستم زبانم را به حرکت در آورم و بگویم:
- با آقا فرزان کار دارم!
مرد جوان نگاهی به سراپایم انداخت و گفت:
- من دانیال دوستشم اگه کاری دارید بفرمایید الان رفته شرکت پدرش!
نفسم را بیرون فرستادم و سردرگم به اطراف نگاهی کردم. مرد جوان باز به حرف آمد و گفت:
- حالا من تماس میگیرم باهاش شما اینجا منتظر باشید.
زیر لب تشکری کردم. مرد جوان به سمت میز که در کنار پلکان قرار داشت رفت و موبایلش را برداشت. پشتم را به او کردم تا راحت به مکالمهاش برسد. در آینه ماشینی گران قیمت چشمم به چهره رنجور و بیمارم افتاد. صورتم از روزهای عادی هم زردتر بود و به علت بیماری استخوانی شده بود. لبانم خشک و بیرنگ و چشم و ابروهای مشکیم سخت بیرمق و غمگین جلوه مینمود.
- خانم؟!
برگشتم. مرد جوان نزدیک آمد و ادامه داد.
- نام مبارک؟!
romangram.com | @romangram_com