#آخته_پارت_121
- حواست با منه؟ لیلی تو هنوز نرسیده نقل این محله شدی؛ حتی خانوادت از وجودت خجالت میکشن. برای مهدی که برای خودش شخصیت خاصی داره خوب نیست با تو دیده بشه!
او میتوانست، میتوانست مرا برای حفظ آبروی فرزندش سرزنش کند؛ اما نیاز به تخریب خودم و روحم نبود. به حد لازم تکّه تکّه بود وجودم. مگر حالم را نمیدید؟ تمام دنیای او حرف مردم و آبرویش در میان خلق بود. نگاهم را به رو به رو دادم و لبان خشکیدهام را به حرکت انداختم.
- من کاری به کسی ندارم!
دستی به زانوهایش زد و گفت:
- اگه کاری نداشتی اینور و اونور باهاش نمیرفتی، شمارش رو از اون معصومهی احمق نمیگرفتی!
نگاهم رنگ باخت، او گذشتهای نزدیک که سعی در فراموشش داشتم را ورق میزد. اینبار با لحنی محکمتر گفتم:
- من دیگه کاری به کسی ندارم!
عصبانی شد. توقع و التماس یا عذر داشت، چیزی که در من دیدن غیرممکن بود!
- ببین لیلی باهات اتمام حجت دارم میکنم قید خانواده من رو بزن! خودت آبرو نداری آبروی بچههای من رو به بازی نگیر!
چه میگفت؟! من؟ آخر گـ ـناه من چه بود که برای اینان رسوا و بدنام بودم. برای لباسهایم؟ برای علایقم؟ برای خندههای بلندم در خیابان؟ با چشم غرهای رخصت به تنهایی و درمان زخمهای که به جانم زده بود داد و رفت. برای اینان فرقی نمیکند لیلی بد باشد یا خوب، چادری باشد یا بدون چادر، آنها گذشتهاش را مدام ورق میزنند. چشمانم رمقی برای اشک نداشت فقط با نگاه حسرتبار به پنجرهای که هرچند نزدیک بود؛ ولی کیلومترها دور قرار داشت نگاه کردم. دستی به زانو زدم تا توانی برای برخواستم گیرم، سخت بود بعد از آن حرفها برخواستن؛ اما باید برخیزم! چه لیلی سربهزیر باشد چه سرکش برای اینها یک تعبیر دارد. باید از آنها دور شوم و به آنچه میخواستم پناه ببرم. خسته از حرفها و سرما به خانه رفتم. سکوت وحشیانه در خانه جولان میداد! به اتاقم رفته و در وسایل در پی گوشیای بودم که مدتی را در خاموشی به سر میبرد. در کشوی میز تحریر یافتمش هر چه کردم روشن نشد. حتما شارژ برقی نداشت. بار دیگر اتاق را برای شارژر زیر و رو کردم و در نهایت زیر تخت آن را نیز پیدا کردم. بعد از اینکه گوشی را به برق زدم منتظر شدم کمی جان بگیرد بعد روشنش کنم. روی تخت نشستم و نگاهی به اتاق مرتبم کردم همه چیز به خوبی جایگذاری شده بود. اینها همه ثمره کار مادر بود. گفته بود پدر این ترم را برایم مرخصی گرفته، پس خیالم از دانشگاه راحت بود. نگاهی به گوشی انداختم و به سرعت روشنش کردم. بعد از گذشت زمانی و کامل روشن شدن گوشی سیل پیامها و تماسهای بیپاسخ به طرف صفحهی اصلی سرازیر شد. اول پی پیامها رفتم که بیش از دهها پیام از دو مخاطب داشتم یکی ریحان و دیگری شمارهای که سیو نبود؛ اما حدس میزدم فرزان باشد. پیامهایش را باز کردم نخست از ساعت کاری و قیمت اطلاع رسانی کرده بود که به شدت از قیمت بالا متعجب شدم! او برای هر مراسم نوازندگی بیش از دو میلیون حاضر بود بدهد. بعد از آن پیامهایش رنگ نگرانی و بیخبری از حالم گرفت که کاملا مشخص بود دروغی بیش نیست! حد الامکان برای من این تصور را داشت. ریحان هم تماما از نگرانی گفته بود و تماسهای بسیاری گرفته بود. باید به زندگی عادی و آرزوهایم باز میگشتم برای همین به سرعت لباسهایم را پوشیدم. نبود اهالی به علت تشیع یک شهید مدافع حرم به من فرصت میداد بعد از مدتها به بیرون از خانه بروم. با اولین تاکسی به سمت نمایشگاه ماشین فرزان رفتم بدون هیچ تعللی وارد شدم مرد جوانی بهسمتم آمد. به صورت سفید و ته ریش قهوهایاش نگاهی کردم.
- خوش آمدید!
romangram.com | @romangram_com