#آخته_پارت_120


دو روز بعد مهدی به قول خودش عازم شد. قبل رفتنش خوانواده‌اش برایش مراسمی ترتیب دادند، اما من از همان شب در بستر بیماری به سر بردم. حتی رفتنش را نفهمیدم. در تب می‌سوختم و مدام هزیون می‌گفتم. تا اندک هوشیاری به دست می‌آوردم مادر و نگار می‌گفتند، در خواب یا حرف‌های بی‌مورد می‌زده‌ام یا گریه می‌کرده‌ام. یک هفته‌ای به این منوال گذشت و حال من هیچ تغییری نکرد! خودم هم نمی‌خواستم تغییری کنم، حس می‌کردم باید جوری خودم را تنبیه کنم. چشمانم به علت تب زیاد می‌سوخت و سردرد دست بردار نبود. برخی از شب‌ها حس می‌کردم بالای سرم کسی چیزی ‌می‌خواند، ولی من هوشیاری دقیقی نداشتم. گاهی در خواب‌هایم مهدی بود، دور بود عین واقعیتش! بیماریم هنوز ادامه داشت و حس می‌کردم هر روز حالم بدتر می‌شد. توان تکلم را از دست داده بودم. شبی در خواب دردی شدید به سرم رخنه کرد با جانی خسته به خود پیچیدم و باز هم صدایی بالای سرم طنین‌انداز شد. نمی‌دانم آن صدا از که بود و چه بود، ولی آن شب خیلی متفاوت بود انگار بغضی کهنه بر بالینم به آواز در آمده بود. کم‌کم درد از سرم کنار رفت و باز هم مهدی در خوابم رسوخ کرد، اما این بار نزدیک و قابل لمس! محو خوابم بودم که زنی چادری با چهره‌ای نامشخص به او نزدیک شد و دستی به شانه‌ی مهدی زد. یک آن هر دو از جلوی دیدگانم پرکشیدند و اثری نماند از آن دو. بار دیگر دردی شدید در سرم پیچید و چشمانم از درد پر از اشک شد. از عالم جنون خواب به بیرون پرتاب شدم. دستی بر سرم نشست و در گوشم زمزمه‌ی پدر جا گرفت.

- الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ. (ترجمه: آن‌ها كسانى هستند كه ايمان آورده و دل‌هايشان به ياد خدا آرامش می‌گيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دل‌ها آرامش پيدا می‌‏كند.)

انگار جانی گرفته باشم چشمانم را گشودم و تصویری محو از پدر را دیدم. چیزی در چشمانش در حال غلتیدن بود اما در آن حال نمی‌دانستم چیست. لبخندی حواله‌ام کرد و باز در گوشم زمزمه کرد.

- دخترم پاشو!

چشمانم باز در پشت پرده اشک پنهان شد. باز عذابشان شده بودم. یعنی چه شده بود؟ اصلا نمی‌خواستم باور کنم با چند برخورد همه چیز حتی کالبدم را فنا داده‌ام. چشمانم را بستم و توانم را جمع کردم برای فهم موقعیتم. باید از این بستر برخیزم، باید بلند شوم یا حداقل کلامی بر زبان جاری کنم. زبانم حرف زدن را از یاد بـرده بود؛ اما چیزی درونم مرا به ایستادن فرمان می‌داد.

تب بالا و عدم تغذیه درست به شدت به بدنم ضربه وارد کرده بود. ناتوانی در تکلم به کنار دچار ناتوانی جسمی هم شده بودم و توان حرکت را نداشتم. به مرور با پرستاری مادر حالم بهتر می‌شد؛ اما چیزی درونم انگار سر جایش نبود. دیگر نمی‌توانستم به خودم دروغ بگویم، من عاشقش بودم و می‌دانستم بزرگترین اشتباهم دقیقا همین است. نه او می‌توانست برای من باشد نه من می‌توانستم او را درون زندگی‌ام فرو ببرم، البته اگر دو طرفه باشد! پس بهترین راه فراموش مطلق بود. نبود مهدی می‌توانست به این خواسته‌ام کمک سرشار کند. تمام توانم را به کار بردم تا از بستر برخواسته و به زندگی عادی برگردم. روزها در تعقیب دیگری از هم می‌گذشتند و حالِ منه حیران در حال بهبودی جسمی بود و روحم هنوز متلاشی مانده بود! صبحی سرد که نوید نزدیکی زمستان را می‌داد به سختی از خانه بیرون زدم و در حیاط روی تخت جا گرفتم. سرما در تمام سلول‌های تنم رسوخ کرده بود؛ اما ذهنم به واسطه نگاه به پنجره او گرم و پر حرارت بود. هنوز هم نتوانسته بودم احساساتم را مهار کنم.

- بهش فکرم نکن!

صدایش یکی از ترس‌های در این عشق نوپا بود. نگاهم را به سمتش سوق دادم، کمی لاغرتر شده و تکیده؛ اما هنوز هم همان اخلاقش را همراه خود داشت. به سمتم آمد و کنام نشست.

- ببین دختر من کاری به خانوادت ندارم؛ اما تو حق نداری وارد زندگی پسرم بشی! اینو هم من هم بقیه می‌دونن مریضی تو و بی‌قراری مهدی از چیه. تو چند روز چطوری پسرمو از راه بدر کردی آخه؟!

بدون هیچ حسی حتی تنفر در چشمان گستاخ عسلی‌اش خیره شدم. گونه های سفید و برجسته‌اش از سرما گل انداخته بود شاید هم از عصبانیت!


romangram.com | @romangram_com