#آخته_پارت_119
- بله بانو!
و سکوت حکمرانی مقدر در میان ما شد! من خیره به او و او خیره به زمین. نمیدانم چه شد اما دلم عصیان کرد و سوالی نابجا پرسید:
- کی میری؟!
متعجب سرش را بلند کرد و خیره به چشمانم شد.
- یکی دو روز دیگه عازمم!
دلم انگار راضی نشده بود بار دیگر جلوتر از زبانم رفت:
- سالم برمیگردی؟!
خنده کنان دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- دست خداست!
چشمانم بیاذن بسته شد. انگشتم را روی گوشی کشیدم و تماس را قطع کردم. مهدی با سر خداحافظی کرد و آرام به خانهیشان رفت.
ساعتها پشت پنجره به جای مهدی خیره بودم. در این چند روز چه جابهجا شده بود که مرا در این حد حیران کرده بود. دقیقا چطور مهم شده بود برای اینکه او سالم برگردد یا نه؟ نکند... دلم به چه خوش بود آخر من کجا و او کجا! هه چقدر طعنه شنیدم که آینده نخواهم داشت، که آدمی سالم و باآبرو سمتم نخواهد آمد... پاهایم خسته و بیطاقت به زانو در آمدند. چه حرفا که این تن نشنید، برای چه؟ خودم هم نمیدانم! چرا این همه سال خود و خانوادهام را با خواسته و اعمالم عذاب دادم؟ شایدم خدا میخواهد با این احساس مبهم تقاص این سالها و سرکشیهایم را نقدا حساب کند. دلم کودکی و بیخیالم یک آن هـ*ـوس کرد. چه میشد اگر من هم همچون و معصومه دیگران بودم؟ شاید آن موقع بهنوشخانم و مهدیه با من سر جنگ نداشتند یا مهدی... باز هم مهدی! میزان سنجش هر چیزم این روزها مهدی شده بود.
romangram.com | @romangram_com