#آخته_پارت_116


- سفر؟!

- اره سوریه!

آهانی گفتم ولی نگفتم مهدی خودش به من گفته بود. هنوز برایم قابل باور نبود.

شماره مهدی را داد و باز مشغول حرف زدن شدیم. بعد از گذشت یکی دو ساعت به خانه برگشتم.

کار اصلی تازه شروع شده بود. تا شب در گیر با خودم بودم که آیا زنگ بزنم یا نه. با حالی مشوش به پشت پنجره رفتم و نگاهم را یک راست به آسمان دادم. ماه و ستارگان در پس ابر‌های مغموم پنهان شده بودند. اخمی کردم به پاغچه نگاهم را دادم که متوجه شدم مهدی در حیاط روی تخت نشسته است و کتابی در دست دارد. توانم را جمع کردم و شماره‌اش را گرفتم و از طرف دیگر پشت پرده‌ به گونه‌ای ایستادم که پیدا نباشم تا زیر نظر بگیرمش.

با اولین بوق مهدی کتاب را بست و گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد. کمی به صفحه گوشی خیره شد بعد با تردید گوشی را جواب داد.

- بله!

آب دهانم را فرو دادم.

- سلام.

لبخند عمیقی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com