#آخته_پارت_108


باز هم همان کوچه، باز هم همان جای که هیچ خرسندی برای من نداشت. در میان نگاه‌های مردمی که از آنان نبودم به پشت در خانه رسیدم. نفس‌های متشنجم را سامان دادم و وارد حیاط شدم. مادر و بهنوش‌خانم در حیاط روی تخت نشسته و سبزی پاک می‌کردند. سرم را پایین انداختم و آرام سلام کردم. مادر هنوز گلایه‌مند بود با لحنی گرفته گفت:

- سلام، صبح چه زود و بی‌خبر رفتی!

کیف ویولنم را از شانه پایین کشیدم و گفتم:

- تمرین داشتم.

نگاهی به بهنوش خانم کردم که خود را مشغول سبزی پاک کردن نشان می‌داد. از وقتی که پی رویا‌هایم را گرفتم همچون بهنوش‌خانم زیاد دیدم. در محله قبلی کم نبودند آن‌های که گوشه‌ای مرا به نصیحت می‌بستند و با فرض این که یک دختر... هستم پند و اندرزم می‌دادند. ناغافل که آن‌ها خوب مسبب غرق شدن بیشتر من بودند. شاید اگر محبت کسی پشتونه‌ام به جای نصیحت و دعوا بود دلگرمی در این زندگی پر هیاهو داشتم.

مسیر خود را گرفته و یک راست به اتاقم رفتم. با ورودم تازه به عمق ماجرا رسیدم. مهدی، من ندانسته آبرویش را بردم و او از من حلالیت طلبید. روی زمین نشسته و دستانم به سر زدم، چه کردم من؟ عین ماری به خود می‌پیچیدم، راه رفتم نشد، نشستم نشد، خوابیدم نشد... تا شب هر چه کردم از ذهن و قلبم یک دم بیرون نرفت از طرفی ترس از بیرون رفتن از اتاق و مواجه شدن با پدر و مادر را داشتم. این دیگر چه بلای آسمانی بود؟ ترس از بیان حالم داشتم. اسمش را فقط پشیمانی از اشتباهم نسبت به او گذاشتم؛ اما خودم خوب می‌دانستم تنها این نیست، ولی گوش عقلم کر شده بود. با فرض همان پشیمانی با خود گفتم شماره‌اش را از معصومه می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم؛ حتی اگر صلاح دید جلوی جمع این کار را انجام ‌می‌دهم. لباس‌هایم را عوض کردم و به حیاط رفتم. هنوز مادر و بهنوش‌خانم مشغول بودند، البته سبزی‌ها تمام شده بود و گپ می‌زدند.

- معصومه خونست؟!

هر دو نگاهم کردند. بهنوش‌خانم با نگاهی موشکافنه سری تکان داد و گفت:

- اره.

- ممنون.


romangram.com | @romangram_com