#آخته_پارت_105

ریحان خوشحال دستم را کشید و به سمت ماشینش برد. در میان راه تماما زبان بود، مدام از فرزان و دارایش و... حرف می‌‍زد. من هم بدون اینکه حرفی بزنم فقط گوش می‌دادم. انگار اینبار قرار نبود به رستوران برویم. اینطور که ریحان می‌گفت فرزان آدرس نمایشگاه ماشینش را داده بود. وقتی به آنجا رسیدم ریحان قبل از ورود گفت:

- ببین لیلی جان مادرت نزن تو برجک طرف!

- خیلی خب!

لبخندی زد و وارد شد. نمایشگاه بزرگی بود، کاملا کاشی و سرامیک سفید کار شده بود. همه جا برق می‌زد از ماشین‌های گران قیمت گرفته تا افرادی که آنجا رفت آمد داشتند. ریحان به سرعت از پلکانی بالا رفت و اشاره کرد من نیز به دنبالش بروم.

طبقه بالا نما کاملا متفاوت بود، دکوراسیون به شکلی مدرن و متشکل از رنگ بنفش و مشکی مزیین شده بود. اتاقکی وجود داشت که به دلیل شیشه‌ای بودن دیواره‌ها فرزان درون او پیدا بود. با دیدن ما بلند شده و از اتاق بیرون آمد.

- سلام خانما خوش اومدید بفرمایید تو.

ریحان باز هم با همان لحن عشـ*ـوه دار دیشبش گفت:

- سلام خیلی ممنون آقا فرزان.

ریحان نگاهی به من کرد و با ابرو اشاره کرد سلام کنم. بدون اینکه به اشارات ریحان یا لبخند‌های فرزان توجه‌ای کنم وارد اتاق شدم و روی اولین مبل نشستم.

فرزان با اخمی مصلحتی پشت میز مجللش جا گرفت. ریحان به آرامی رو به رویم نشست و سعی کرد با نگاه‌های گاه و بی‌گاه تذکرات قبل از ورودش را یادآوری کند. بدون توجه به حالات هر دو نگاهم را به فرزان دادم و بدون فوت وقت گفتم:

- شرایط کار رو بفرمایید!

romangram.com | @romangram_com