#آخرین_شعله_شمع_پارت_95

پایم را روی پدال فشار دادم و ماشین بدون هیچ صدایی از روی زمین کنده شد...دل ناآرومم، حتی با صدای جیغ لاستیک هم کمی قرار می گرفت، افسوس که اونم به لطف سنگفرشهای درجه یک پارکینگ ، دریغ شد.!!
مهم نبود ترافیک این وقت روز و این ایام پایان سال چقدر بود ، باید خودم را به خونه اونها می رسوندم...ترلان قطعا تو دردسر افتاده بود...اگه بلایی سرش میومد نمی دونستم چه جوری می تونم با عمو هرمز روبرو بشم.دردم عمو هرمز بود یا خودم...آخ..که ای کاش با یکی گلاویز میشدم...!!
دست چپم را تکیه گاه شقیقه دردناکم کرده بودم و با انگشت دست راست روی فرمون ضربه می زدم...اتوبان قفل بود....درست مثل ذهن آشفته و کج و کوله من!..حس می کردم توی ذهنم یک دیس فلزی پر از نخود لوبیا را بالا و پایین می کنند...پر از صدا و پر از بهم ریختگی...عجیب بود..عجیب بود که اینقدر آشفته و بی قرار بودم....از صبح که سوار آژانس شده بود تا وقتی که به مدرسه بره و پرونده را بگیره ، لحظه به لحظه توی ذهنم همراهی اش کرده بودم . اما خواسته و ارادی در برابر میل باطنی ام قد برافراشته بودم و فقط یکبار تماس گرفته بودم...اون هم که اینطوری..مکالمه مون با شنیدن صدای نخراشیده حامد ناتموم باقی مونده بود...ای کاش زودتر قطع شده بود و اون دری وری هایی که بار ترلان می کرد را نمی شنیدم...اون صدای التماسش...احتمالا گردنش زیر دستهای کثیف اون...وای..لعنت به تو !!.
به محض بلند شدن صدای گوشیم مثل پسر بچه های تازه بالغ شده به خیال شنیدن صدای یار، با تمام هیکلم به سمت گوشی که روی صندلی کنار بود ، شیرجه رفتم.
از خونه بود...دستم لرزید..ناخوداگاه منتظر خبری بدی بودم...
-بله آقا محجوب؟
-سلام..کجایی پسرم
از صدای آرومش هیچ برداشتی نداشتم. آب گلوی خشک شده م را فرو دادم.
-سلام..خبری شده؟ ترلان ؟..عمو خوبه؟
صداش را پایین آورد.
-مادرت اینجاست...هرمز خواست بهت خبر بدم....با اخم و تَخم اومده نشسته اینجا و هیچ حرفی هم نمی زنه....
اووف...وای...وای...فقط همین را کم داشتم...با حرص روی فرمون کوبیدم....خسته بودم..خسته و بی
قرار...دلم یک پارچ خنک آب می خواست که روی این مغز داغ و بهم ریخته خالی کنم...
-بهشون بگید من تا آخر شب بیمارستانم...اگه منتظر منه بره خونه خودم فردا صبح میرم اونجا...
-منتظر شما نیست..منتظر ترلان خانومه ظاهرا...
لبهامو به داخل کشیدم و محکم روی هم فشار دادم...آخه مادر من!...آخ..
-لطفا گوشی را بدید مادرم...
-می فهمه ما خبر دادیم اونوقت..خودتون به گوشیش زنگ بزنید...
-باشه...ممنون..
سرم را به شیشه تکیه دادم...داغون بودم....شماره ش را گرفتم...یک بوق..دو بوق....نگاهم به شاسی بلندجلویی بود...سه تا دختر، که صدای جیغ و خنده شون تا لاین مقابل هم می رفت....خوش بودند...با اون موزیک خراش دهنده ای که تمام بدنه ماشین را می لرزوند ...سه تا بوق.....و پورشه ای که از یک لاین اونطرف تر ، تمام تلاشش رامی کرد تا از لابلای حرکات لاک پشتی ماشینها خودش را به این کندوی عسل برسونه!!..چهار تا بوق...
-بله؟
دستم را روی پیشونیم گذاشتم...
-کجایی مادر من؟
-مگه بهت راپورت ندادند؟
پوفی کردم...
-برو خونه..خودم میام اونجا...
-من تا این دختره رو نبینم هیچ جا نمی رم...
-مامان برو خونه..
-اصلا توکا کجاست؟
-بیمارستانند...هر دو تاشون بیمارستانند...توکا افتاد و بینی ش آسیب دید..جراحی شد و الان بیمارستانند..میشه شما هم تشریف ببرید خونه...
با بهت گفت:( اوا..چرا زودتر نگفتی؟)
-اتفاق بود دیگه...فرصت نشد...حالا بی زحمت برید خونه...الان موقع مناسبی نیست واسه بست نشستن و ...
لحظه ای سکوت کرد.
-میرم...ولی شب بیا خونه کارت دارم..

romangram.com | @romangram_com