#آخرین_شعله_شمع_پارت_94

-خانوم صبر کنید...
شانس او بود یا من ، که سریعتر از تصورم راه باز شد و با دو سه تا لایی ، قفل مسیر حرکتمون آزاد شد. اما به طرز عجیبی هنوز به پیاده شدن اصرار داشتم.
-ممنونم..رسیدم پیاده میشم...
-دقیقا کجا نگه دارم؟
-همینجا...
-روبروی اون در سبزه...؟..بفرمایید...
پول را روی صندلی کنارش گذاشتم و با نگاه سنگینم که تمام حرکات و وجنات راننده را رصد می کرد ، پیاده شدم. جوون بود...با یک صورت مردونه و ته ریش تیره و بینی عقابی کوتاه ؛ اما تو چشم!
-ممنون
و متتظر ابستادم تا دور بشه.
دنده را جا کرد و رفت...نفس آسوده ای کشیدم...برای لحظه ای از تصور اینکه این راننده و این ماشین می تونستند از رفقای حامد باشند و از طرف اون مهیا شده باشند ، لرزیدم.....بی احتیاطی کرده بودم....
اما عجیب بود که حامد بی خیال آدرسم شده باشه..!!!
به اطراف با دقت بیشتری نگاه کردم...آشنا بود...می تونستم راه منزل را پیدا کنم...یعنی امیدوار بودم...
دستی به چشمان خسته و مرطوبم کشیدم و از کنار در سبز رنگ گذشتم...
*******
هومن
این بار سی ام بود که شماره ش را می گرفتم...اووف...لعنت..لعنت....باز هم خاموش....
-آقای دکتر...همکارها منتظر شما...
با چشمهایی که ناخوداگاه ریز و تیز شده بود ، نگاهش کردم. انتهای جمله ش توی دهنش ماسید...زیر لب گفت:( وا..خب ...) بقیه غرولندش نامفهوم بود. فاصله گرفت و دور شد.
آخرین کلماتی که از پشت تلفن شنیده بودم مشاجره ناراحت کننده ش با حامد بود و بعد از اون بوق ممتد و خاموشی!...تمام تلاشم را کرده بودم تا توکا از این موقعیت بویی نبره..با لبخندی که مثل سوزن ، پوست کش اومده صورتم را خراش می داد از اتاق توکا خارج شده بودم......و ..حالا...
-دکتر نوایی معطل شما هستند !
با غیظ به سمت صدا برگشتم. همون پرستار بود. با چه جراتی دور من می چرخید!!
قبل از اینکه حرفی بزنم با اعتراض گفت:( یه ایل آدم تو اون اتاق....) اما میانه راه پشیمون شد و سری تکون داد و باز هم با غرولندی زیر لبی ، راهش را کشید و رفت.
برای بار سی و یکم شماره ترلان را گرفتم....از شدت نگرانی نصف سلولهای دستم به خواب رفته بود..بدنم سرد شده بود و کلافه از حجم ناخواسته این استرس و اضطراب ، گوشی را توی کمدم پرت کردم و در کمد را سه قفله کردم...
-به درک که گوشیت خاموشه!
اما اگه حامد بلایی سرش آورده باشه..اگر ...اگر ...
..اووف...نمی فهمیدم ..نمی خواستم که بفهمم .....روی صندلی نشستم و سعی کردم با چند نفس عمیق ، اعصاب یخ زده دست و پاهایم را گرم کنم...اگه آسیبی بهش بزنه..اگه....رفیق رفقای ناجورش هم باهاش باشند...وای..وای...
با شتاب بلند شدم و لگد محکمی نثار صندلی کردم و به سرعت به سمت ریکاوری رفتم ...قبل از اینکه وارد محدوده استریل اتاق عمل بشم باید کلی تغییر دکور می دادم..دمپایی های مخصوص اتاق را پا کردم اما پای دلم تو خونه دایی ترلان و میون مشاجره اونها گیر کرده بود.....دستهام را اسکراب کردم(ضد عفونی کردن) و رو به بالا و جدا از هم نگه داشتم ..رو به جلو..اما دستهام میل عجیبی به بازگشت و دست درازی تو سرنوشت اون حامد الدنگ داشتند..باید لهش می کردم.....به کمک سیرکولار (پرسنل مخصوص پوشاندن گان) دستها رو خشک کردم ودستکش پوشیدم.. هود(کلاه مخصوص اتاق عمل) را روی سرم گذاشتند و گان را به کمکشون به تن کشیدم و تمام مدت چشمهامو روی هم فشار دادم تا تصویری که از ترلانِ مورد ضرب و شتمِ توی ذهنم ساخته بودم ، فراموش بشه...
-حالتون خوبه؟
نگاهم به سمت دکتر نوایی چرخید....
بدون اینکه بخوام به این هم دانشگاهی سابق و مثلا متفکر و روشنفکر امروزی جوابی بدم ، ماسک را بالا کشیدم و به سمت بیمار رفتم....
******
سرم را روی فرمون گذاشتم...چشمهام درد داشت....نفسم را با صدا روی فرمون تخلیه کردم و سرم را بلند کردم. با ناامیدی به صفحه گوشیم نگاه کردم...هیچ خبری نبود...کاش یه شماره از اون مردک به ظاهر فامیل داشتم...
دندونهام را روی هم فشار دادم و ماشین را روشن کردم.
-لعنت به تو حامد!

romangram.com | @romangram_com