#آخرین_شعله_شمع_پارت_9

لبخند توی چشمهاش به لبش هم سرایت کرد.
-دنیا دوروزه ! آسون بگیر بذار بگذره..
و خواست از اتاق خارج بشه که برگشت و با همون لبخند خراش دهنده ش ، گفت:( راستی....تا آخر ماه خونه رو خالی کن..نمی تونم هر دفعه اینهمه راه بکوبم و بیام اینور شهر....اون گنجشگ کوچولو ؛ خواهرت ! اونم زودتر تو جریان بذار...)
و از اتاقم خارج شد .اما عطر یخ و تندش هنوز زیر مشامم بود.هنوز بود ...هنوز نگاهش با من بود...
هنوز اون صدای گرم و اون لحن نابود کننده سردش با من بود....یعنی تا وقتی این زخم چندسانتی روی بدنم بود ، او هم با من بود....
******
-به من نگاه کن ترلان؟
روبروی آینه ایستاده بودم و رژلب کالباسی رو با حرص روی لبهای نازکم می کشیدم.صدای حامد توی گوشم بود اما تمام حواسم را داده بودم به لبی که هر بار موقع آرایش به نازک بودنش غر می زدم...نیم میلی کلفت تر و حجیم بودن به کجا بر می خورد آخه؟ و هر بار صدای مادرم توی گوشم می نشست که :هر گلی رنگ و بوی خودشو داره و به خلقت خدا ایراد نگیر...
بعدم می خندید و می گفت:( تازه پونزده شونزده سالته اینقدر پی قر و فر و چشم و ابروتی!! بذار بزرگتر بشی کلی قیافه ت عوض میشه...بعدم هر علفی بزی خودشو پیدا می کنه !)
-با توام ترلان!! کجا شال و کلاه کردی؟
با اخم نشسته بین ابروهام به سمتش بر می گردم
-چیه صداتو انداختی رو سرت! دارم می رم سر کارم
-با این حالت؟
-با کدوم حال؟یه آپاندیس عمل کردیم و تموم شد...چهار روز گذشته ها !
-زنگ بزن قرارتو کنسل کن
-مردم مگه مسخره من و تواَن!! بچه مردم امتحان داره باید برسونمش...
-مهم نیست...پس حداقل چند ساعت دیر تر برو
زل زدم تو چشمهای میشی رنگش که حالا به نظرم تیره و سیاه میومد؛ که حالا هیچ برقی از محبت نداشت.
-پس کارم داری؟حرفتو بزن زودتر..من عجله دارم..قراره راننده شون بیاد دنبالم...
-داری یه کارایی می کنی که من ازش بی خبرم...از وقتی برگشتم دارم یه برقی تو چشمات می بینم که قبلا نبود...جریان چیه؟
شالمو روی سرم انداختم و بی حوصله گفتم:( همین؟)
با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و سرش را خم کرد و زل زد به نگاه فراری ام که می ترسید دست صاحبش را رو کنه.
-همین!! مگه کمه؟..جریان چیه؟...با من روراست باش
سرمو بالا گرفتم و نگاه رسوامو کنار زدم و با اعتماد به نفس گفتم:(طلب رو راستی داشتن ، شجاعت می خواد و منطق ! که من هیچکدومشو توی تو نمی بینم) و خواستم کنار برم که بازویم کشیده شد.
-اتفاقا تو آدم شناس ناشی و کارنابلدی هستی!
-دستمو ول کن....
-بگو چه خبره....دیشب دیدم داری با مامانم پچ پچ می کنید..صحبت خونه بود...یه همچین چیزایی
دستمو به شدت از میون انگشتهاش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:( آره صحبت خونه بود..دارم دنبال خونه می گردم که از اینجا بریم...) احساس کردم روی سرش یک سطل آب یخ ریختم...مات شد و با من و من گفت:( برید؟؟ ..یعنی..یعنی..یعنی چی؟)
زل زدم توی تاریکی چشمهای بی محبتش و با غیظ گفتم:( مگه نخواستی اینجا رو خالی کنیم که دست زنتو بگیری بیاری اینجا..مگه نگفتی مفت خوری بسه...مگه صداتو ننداختی روی سرت که یا توکا رو بدید به من یا خونه رو خالی کنید که من دست یه زن دیگه رو بگیرم و بیارم زندگیمو بکنم....مگه هوار نکردی مگه درو به تخته نکوبیدی که حق نون و نمکی که تو دامنمون ریختید اینه که نمکدون نشکنیم..مگه نگفتی بی دعوا و هوارهوار رامونو بکشیم و بریم دنبال زندگی خودمون..مگه نگفتی اگه صحبت توکارو انداختی وسط فقط برای حفظ آبروتون بوده که مردم نگن یه پسر عزب تو خونه ست و یه دختر جوون تنگ دلش...نگفتی از سر لطف حاضری از خواسته های دلت بگذری و منت رو سرمون بذاری و خواهر جوونمو عقد کنی...مگه نگفتی اگه قبول نداریم زودتر کوله بارمونو ببندیم و باعث آبرو نشیم....) نفس تازه کردم و با صدایی که خشدار شده بود با تمام توانم داد زدم:( خب ما هم داریم میریم زندگیمونو کنیم بدون آقا بالاسرهایی مثل تو ...تو که دلت تیره و چرکینه....)
انگار مسخ شده بود بی حرکت و با دهان باز زل زده بود به من.چشمهای میشی رنگش تنها گواه هم خون بودن ما بود؛ درست همرنگ چشمهای من به همان سردی و به همان بلاتکلیفی! پلک نمی زد.انتظار این همه ناگفتۀ تلنبار شده را نداشت.قامت بلندش بدون ذره ای حرکت روبرویم بود. به عمد به اون سینه های فراخ و ستبر که مدیون ارث بی منت پدری اش بود ، تنه زدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..زندایی از صدای جروبحث ما روی راه پله ها جمع و گرفته نشسته بود.
نفسی تازه کردم و به زور لبخندی زدم.
-زندایی جون...فدات شم غصه نخوریا...بی خیال...منم برم الانه که آقای رحیمی برسه...راستی توکا زنگ زد گفت بعد مدرسه میرن کتابخونه تا شش هم نمیان...منتظرشون نباش...فعلا
و از کنارش گذشتم.درد بدی توی پهلوم پیچیده بود...می ترسیدم دچار عوارض بعد جراحی بشم...با اینکه خیالمو راحت کرده بودند ولی بازم می ترسیدم..
******

romangram.com | @romangram_com