#آخرین_شعله_شمع_پارت_10
-اوضاع چطوره؟
از حضور ناگهانی کامروا جا و تکون خوردم.
-ترسوندمتون؟
اگه توکا بود جواب میداد : پَ نَ پَ یه تیکه از ر*ق*صم مونده بود آخرشو اومدم!!
-بله...کمتر پیش اومده این موقع روز خونه باشید...
دستی به سر سهیل کشید و جواب سلامش رو با لبخند مردونه و شیکش داد و لبه تخت سهیل نشست.
-خانم مهندس راضی هستید از اوضاع سهیل یا نه؟
-بله البته....داریم خوب پیش می ریم
-خوبه....وقت استراحتتون کیه؟
-نیم ساعت دیگه کلا تمومش می کنیم...برای امروز کافیه .بیشتر مباحث سختو با هم کار کردیم..بقیه بمونه برای فردا....
-چه خوب...پس میشه لطفا قبل از رفتن یه سری به من بزنید
-بله
-تو کتابخونه منتظرتون هستم
با تردید لبخندی زدم . او هم متقابلا لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
نمی دونم حرفهای صد من یه غاز توکا بود یا درخواست نامتعارف امیر کامروا ، که باعث شد نیم ساعت باقی مونده را ده دقیقه ای جمع کنم و از اتاق سهیل بزنم بیرون. تمام فکرم مشغول حضور ناگهانی و کتابخونه خلوت و کوچیک دکتر بود.در تمام یه سالی که متناوبا به خونه ش رفت و امد می کردم حتی یکبار هم از من برای صحبت در جای خلوت و دنجی مثل کتابخونه ش ، دعوت نکرده بود.
-تشریف می برید خانوم مهندس؟
به سمت خاتون برگشتم.
-آقا رفتند یه دوش بگیرند گفتند اگه زودتر کارتون تموم شد تو کتابخونه منتظرشون بشینید...اینم یه قهوه دبش برای شما....
چرا حس کردم چشمهای خاتونم یه جوریه..غمگین بود یا امیدوار؟ حتی اینم نمی تونستم تشخیص بدم...اصولا گاهی قوای عقل ناقصم بیشتر از حس های دخترونه ام می شد...دلم می خواست حاشیه ها را بگذارم کنار و به نتایج تفننی این جور درخواستها برسم .یعنی اگر حاشیه را می گذاشتم کنار ، به این نتیجه می رسیدم که مثل همه دخترهای دم بخت و رویایی، اولین احتمال، احتمال یک پیشنهاد محترمانه ازدواجه!! اما سریع این فکر را پس زدم..یعنی بعد از سی ثانیه! نهایت سرعتم همین بود دیگه!....اصلا دلیلی برای این فکر وجود نداشت!! از خیالات خودم شرمنده شدم و اخمهامو توی هم
کردم و گفتم:( اگه اشکالی نداره همینجا منتظرشون می مونم)
مبل راحتی ارغوانی رنگ روبروی پنجره قدی هال رو نشونم داد و گفت: (پس بفرمایید بشینید و این قهوه رو نوش جان کنید تا آقا تشریف بیارند)
سری تکون دادم و نشستم. جای خوبی بود حداقل بهتر از اون کتابخونه کوچک بود. یک مبل ارغوانی راحتی هم درست روبرویم و یک میز گرد، بین مبل های کنار پنجره بود. قهوه را روی میز گذاشتم و به منظره بیرون نگاه کردم. یک بالکونی کوچک و سبز...پر از گلدون ...چه طبع لطیفی!
-خسته نباشید
برای بار دوم از حضور ناگهانی ش یکه خوردم.
-معذرت می خوام
خودم خجالت کشیدم.
-مهم نیست...
-میشه ازتون بخوام همراه هم بریم کتابخونه؟
بدون تردید اما با دلشوره عجیبی جواب مثبت دادم.
*******
نفهمیدم چه جوری از اون کتابخونه و از اون خونه زدم بیرون...تمام بدنم می لرزید....تو اون سرما قطره های درشت عرق از تیره پشتم می لغزیدند و پایین می رفتند. موهای لخت کنار شقیقه م نامرتب روی گونه ها وپیشونیم چسبیده بود....چطور چنین چیزی ممکن بود؟ باورم نمی شد. با قدمهایی که یکی درمیان می لرزیدند بههر جون کندنی بود خودم را به سر خیابون اصلی رسوندم.می خواستم نفس تازه کنم اما انگار مجال این کار رو هم نداشتم.باید دور می شدم تا اونجاییکه امکان داشت دور می شدم. از کجا؟ از خونه غریبه ترین مرد زندگیام که به طرز بی رحمانه ای پوسته تلخ ترین حقیقت روزگار تنهایی ام رو برایم شکافته بود یا از خود حقیقتی که با تمام وجود انکارش می کردم...واقعیت نداشت..دروغ خنده داری بود که به جای سیزده به در امروز شنیده بودم!
قفسه سینه م به طرز محسوسی بالا پایین می رفت. توی سرم طبل می کوبیدند. انگشتهای لرزونم رو برای اولین ماشینی که نور چراغش چشمهای خیسم رو نشونه گرفته بود ، دراز کردم.
-مُس...مستقیم
حتی نفهمیدم ماشین چی هست و راننده کی هست. خواستم سوار بشم که دستهای تنومندی منو به عقب کشید.
romangram.com | @romangram_com