#آخرین_شعله_شمع_پارت_8
رو کرد به توکا و هاله و ادامه داد:( بدون توکا و سلیقه ش که اصلا نمی تونم خرید کنم...تو چی هاله تو هم باهامون میای؟)
ایول زندایی!! توکا را تو عمل انجام شده گذاشت.
-آخه مامان اصلا جمعه بعدازظهر جایی بازه؟بعدم پول مول از کجا آوردی؟
-می خوام گوشواره فیروزه ای که یادگار مادرمه بفروشم...بعدم آره بازه....اینجا تهرانه ها...تعطیلی غیر تعطیلی نداره...
-حیف اون گوشواره نیست یادگاریه ها
-حیف منم..حیف تویی ...بیا می خوام واسه شما دوتا هم دوتا پالتوی مناسب بگیرم..
توکا با احتیاط گفت:( اما زندایی ترلان تنها می مونه ..همکارشم که می خواد بیاد..یکی باید باشه از همکارش پذیرایی کنه؟)
با عجله گفتم:( اتفاقا زندایی جون منم یه کم پس انداز دارم ...برای منم یه چیزی بگیرید..توکا هم سایز منه
دیگه....) رو به توکا ادامه دادم:( غریبه نیست که...خانم مددیه دیگه..خودش از خودش پذیرایی می کنه ..تازه منم تا فردا سرپا شدم...)
-باشه..ولی...
-ولی و اما و اگر نیار دیگه توکا....
-باشه آبجی...
نفس راحتی کشیدم.و نگاه قدردانم روی چهره خندان اما نگران زندایی نشست
*******
چک رو روبروم گذاشت و بی تعارف گفت:( شانس بهت رو کرده....اینم چک دوم...)
بلند شد و لبه پنجره اتاقم نشست و با دقت حیاط همسایه را کاوید.
نفس سنگینم رو بیرون دادم و چک رو برداشتم. دستهایم نبض گرفته بودند. چک دوم نشونه طبع طماع و عقل ناقصم بود...بی منطق تر و چرب و چیلی تر از چک اول....
-چرا چشمات دیگه اون جسارت روزهای اولو نداره؟ چرا رنگت پریده؟ تو که خیلی مطمئن بودی؟تو که خیلی برای آینده خواهرت نگران بودی!
نگاه تیزش از پوستم گذشت ...از کالبد روحم گذشت.
-از قضاوت اطرافیانت واهمه داری یا درگیر باید نبایدهای خودتی؟
چرا ساکت نمی شد؟ چرا من ساکت شده بودم؟ چرا حرفی نداشتم؟
-زنداییت از چک دوم خبر داره؟
....
-نداره...حدسم درست بود!!..نگران اونی؟بفهمه هم که مشکلی نیست..کار خلاف نیست که...یه جور کاره اما یه کوچولو متفاوت تر!
-نگران نیستم
-پس بالاخره زبونت باز شد...پس این قیافه رو به خودت نگیر...کم کم به شرایط جدید عادت می کنی و کم کم هم یاد میگیری مسیر خودت را بری و به های و هوی اطرافت توجه نکنی...
آره باید عادت می کردم....باید به کرده هایم عادت می کردم..با اینکه عقلم نهیب میزد که هیچ جای کارهام غلط
نیست اما این دل وامونده مرتب نیشتری بر روحم می کشید و سرزنش پشت سرزنش حواله قلبم می کرد.
-فقط .....
نگاهم که قفل جای سوختگی اتو روی موکت بدرنگ قهوه ای اتاقم بود ،به زحمت بالا کشیده شد .سرم سنگین بود یا بار دلم که طول کشید تا کت و شلوار خوش دوخت و مارکدار سورمه ایش رو رد کنه و به یقه و زیر گلوبرسه. دل نگاهم پیِ مکث و تعلل روی اون لبهای به هم فشرده و خوش فرم بود اما گذشت؛ گذشت از هرچی دختروته و دل بازی بود و به مردمکهای خندونش آویزون شد.
-فقط یادت باشه اون مرد خیلی محترم و خاصه...
-درست بر عکس خودت
ناخوداگاهم بود که دل بازی هایم را انکار می کرد و روی رویاهای دخترانه ام چنگ می کشید.
-شاید اینجوری به نظر بیاد..دلیلی نمی بینم که بخوام نظرتو در مورد خودم عوض کنم....
romangram.com | @romangram_com