#آخرین_شعله_شمع_پارت_65

مچ دستش را محکمتر فشار دادم...قدرت نمایی بود یا لجبازی نمی دونستم اما خیال خودم را آسوده تر می کرد.
-باید برم...
-فشارت خیلی پایینه تن و بدنت یخ کرده بهتر که شدی برو...
-ولم کن لعنتی
طعم تلخ و نامهربون حرفش ، برای لحظه ای خونم را به جوش آورد.
-عاشق چشم و ابروت نیستم که نذارم بری...وظیفه حرفه ایم حکم می کنه که با این حالت به امون خدا ولت نکنم..افتاد؟
منقبض شدن عضلات فکش را دیدم.
آروم تر و نرم تر گفت:( باید برم)
همانطور که دستش توی دستم بود به جلو هلش دادم طوریکه تعادلش بهم خورد و نزدیک بود بیفته اما به عقب تلو تلو و محکم به شونه من خورد و همونجا متوقف شد. نزدیک گوشش با حرص گفتم:( کجا بری؟ هی زرت زرت می گی می خوام برم؟) سعی کرد خودش را از آغوشم جدا کنه اما بی حال تر از اون بود که بتونه بازوهای حلقه شده منو پس بزنه.
-یه جایی که جیغ بزنم..داد بزنم...دارم خفه میشم
-تو که حتی یک کلمه از حرفهای اونو نفهمیدی!
چونه ش لرزید
-حس کردم....
هیستیریک و عصبی بود..حق داشت ..باید جیغ می زد باید اونهمه فشار و هیجان را خالی می کرد.
-باشه..باشه...بریم بیرون...می برمت جایی که بتونی آروم بگیری....
-حرف..حرفاشو بهم بگو..باید بفهمم..
-باشه..آروم...
*******
-چرا اینجا؟
نگاهی به سنگ قبر زیر پام انداختم.تمام طول راه را حرف زده بودم.تکرار مکرراتی که سالها با گوشم عجین شده بود. داستان هرمز سالاری ؛ داستانی که مقابل چشمان خشک شده ترلان بازگو شد و او نفهمید...داستان مردی که بیست و چندسال با زجر زندگی کرده بود مردی که بیست و چندسال با مایعات تغذیه می کرد وطعم غذاهای رنگارنگ را فراموش کرده بود و با کمک کپسول اکسیژن نفس می کشید. . مردی که صبر و استقامتش باورکردنی نبود.
-اینجا می تونی جیغ بزنی نعره بزنی به هیچ جای دنیا هم بر نخوره...هیچ کس با تعجب نگاهت نکنه...
-پدرتونه؟
سری به معنای تایید تکون دادم.
-خدا رحمتشون کنه...
بدون اینکه بخوام جوابی بدم دو زانو نشستم. نگاهم به نوشته های روی سنگ بود.
-برو..برو و قدم بزن..برو و فریاد بکش...خودتو خالی کن...اینجا منتظرت می مونم نشست.
-میدونید چرا اسمش را بهشت زهرا گذاشتن؟
شونه ای به معنای ندونستن بالا انداختم .
-زندگی زنده ها اینقدر سخت شده که مردن براشون بهشته!
نگاهم تا پشت پلکهایی که عصبی می پرید ، بالا اومد.
-از وقتی یادمه بین مادر و پدرم دعوا بود...بیشتر دعواها سر من بود یا حداقل به بهانه من بود...مادرم کوتاه میومد و می گذشت ..حالا می فهمم که از ترس برملا شدن رازش پیش دختری که الوند رو با تمام بد خلقی هاش پدرش می دونست ، همیشه سر خم می کرده تا قضیه فیصله پیدا بکنه...حالا می فهمم که چرا توکا نفس الوند بود و من یه نون خور اضافی!...وقتی بزرگتر شدم فهمیدم خلوتهای مردانه زنانه موهبت و الوند پر از تنش و اختلافه...مادرم همیشه زجر می کشید...از اخلاقهای تند الوند و از اعتیادش.... همیشه و تا همین دیروز نگاهم چشم انتظار مردی بود که رفت و گم و گور شد.مردی که حتی حدس هم نمی زدم پدرم نباشه......همیشه به خاطر اینهمه زجر ، پدربزرگم را مقصر می دونستم که چطور دخترشون را به این مرد داده بودند...اما..اما..حالا باید دادم را پیش کی ببرم...به کی فریاد بزنم که با رها کردنمون ریشه های جوونی من و مادرم را سوزوند...به کی؟..به کسی که خودش از غصه ذوب شده!..به بهانه خوشبختی زن و بچه ش کنارکشیده...به جای مادرم تصمیم گرفته....ترسیده دخترش بترسه.به درک که دخترش می ترسیده در عوض آغوشش برای دخترش پر از امنیت بوده....ترسیده زنش به مرور زده بشه..به درک اگه زده می شد در عوض پدر بچه ش بالای سرش بود پدری که هیچوقت دخترش را مثل زباله تو کوچه نمی انداخت.....
پوزخند زد.
-اون قهرمانی که ازش دم می زنید ، برای من قهرمان نیست...یه ترسوئه....که رفت....
با احتیاط گفتم:( حتی اگه مادرت خوشبخت می شد هم ، همین نظرو داشتی؟)

romangram.com | @romangram_com