#آخرین_شعله_شمع_پارت_64

-وقتی دختر شاطر محله را گرفتم یه جوون کاری و سالم بودم...یه کارگاه بزرگ داشتم که از پدرم به تک
فرزندش ارث رسیده بود..بچه شون نمی شد با نذر و نیاز منو به دنیا آوردند...نجار بودم و تازه تازه افتاده بودم تو کار مبل سازی...درآمدم بهتر و بهتر می شد تا اینکه همه چیز بهم ریخت...دشمن تا پشت در خونه مون اومده بود...راهی شدیم مثل همه مردها...موهبت را سپردم دست خونواده ش و راهی شدم...همون اوایل بود که دشمن پا گذاشت تو خاکمون...اکثر مردم به شهرهای مجاور پناه می بردند..هر کی می موند یا کشته میشد وناموسش به بدترین شکل به حراج می رفت یا اسیر میشد....به چشم خودم برادر خواهری را دیدم که اسیرشدند...نگاه ملتمس خواهر ...و برادری که با اشک و خون ، خواهرش را خلاص کرد با دستهای خودش خواهرش را کشت تا اسیر ناجوونمرد نشه...درد داشت...زن و بچه ها رو می فرستادیم جای امن...طول نکشید اما همونقدر هم فاجعه بود...خاکمون را پس گرفتیم...ویرونه بود اما بود...
نفسی تازه کرد. می دونستم که ترلان هیچ کدوم از حرفها را متوجه نشده..لبش را کامل از دست داده بود و حرفهاش بیشتر آوای کلمات صدا دار بود ..اما با هم صحبتی بیشتر عادت می کردی و متوجه می شدی.
-آخرین باری که رفتم موهبت باردار بود...وقتی برگشتم دخترم به دنیا اومده بود ..موهبت عاشق پرنده ها بود اسم دخترمون را ترلان گذاشتیم...یه نوع باز شکاری....البته می گن به کردی هم یعنی زیبا....زیبا هم بود....
نفس کم آورد ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت. انتظار داشتم ترلان برای فهمیدین حرفهاش مثل
دفعات قبل دست به دامنم بشه اما حتی نیم نگاهی به من ننداخت...گاهی بدجور محاسباتم را به هم میریخت..گاهی سنگ بود و گاهی از شیشه آسیب پذیر تر!
ماسک را برداشت و ادامه داد:
-هفت ماه توی بیمارستان بودم...وقتی برگشتم یه دختر کوچولو داشتم و یه زن همیشه منتظر...تمام صورتم ازبین رفته بود...حتی نمی تونستم به خوبی نفس بکشم یا حتی غذا بخورم...عضلاتم به مرور ضعیف و ضعیف تر می شد...زن جوونم با بزرگواری نگاهم می کرد اما زجری که می کشید قابل وصف نبود...می ترسیدم به سمت دخترم برم..می ترسیدم بترسه...فقط وقتی خواب بود نگاهش می کردم نوازشش می کردم..اطرافیان ازنگاه کردن به صورتم حذر می کردند..کریه و نافرم بود حق داشتند...چند ماه گذشت..ترلانم بزرگتر و بزرگترمی شد حالا می تونست بشینه...از دور نشستنش را نگاه می کردم...هیچوقت وقتی بیدار بود بغلش نکردم..نوازشش نکردم ...هیچ تصوری از کلمه بابا نداشت....تمام وجودم تمنای زن و بچه م شده بود ...زنم زنم خوشگل بود و جوون ..آینده می خواست ..مردی که کنارش قدم بزنه تو کوچه تو بازار نه منی که همیشه توی پستوی خونه پنهان بودم از چشم بچه م از چشم اقوام...حتی از چشم زنم...دلم نمی خواست زنی که عاشقش بودم منو اینطور ببینه...ظلم بود...با خودخواهی چسبیده بودم به زن و بچه ای که عاشقشون بودم...موهبت، هم مادر ترلان بود هم مادر من..باید مثل پرستار ازم مواظبت می کرد...وجودم برای خودم عذاب بود...
هیچوقت نتونستم توی چشمهای خوشرنگ دخترم از نزدیک نگاه کنم...هیچوقت به صورتم دست نکشید و نگفت بابا....هیچوقت چهار دست و پا به پیشوازم نیومد...هیچوقت نفهمید بابا داره...
به سمتش رفتم .داشت می لرزید. برای امروز بس بود.
-عموجون..کافیه واسه امروز....استراحت کنید ممکنه حالتون بد شه تازه مرخص شدید ...
دستم را به کناری زد...طاقتش تموم شده بود....کوله باری از نگفته ها داشت که چندین سال حمل کرده بود به امید چنین روزی..
-قسمش دادم و طلاقش دادم...از بند خودم رهاشون کردم....دخترم یک ساله و نیمه شده بود....حرف می زد...از بابایی حرف می زد که رفته بود با دیو بلادخور بجنگه ...منتظرش بود که برگرده....دیگه می
فهمید...دیگه بابا می خواست....رهاشون کردم...با دستهای خودم پیوندمون رو پاره کردم...گریه کرد..موهبتم نالید و گریه کرد اما آزادش کردم...به امید اینکه خوشبخت شه...جنگ تموم شده بود اما هنوز دل و سرزمینمون پر از خرابه بود...سپردمش دست شاطر ...قسمشون دادم فراموشم کنن..انگار وجود نداشته م..هنوز برای ترلانم شناسنامه نگرفته بودیم...یک سال و اندی بعد وقتی با شال گردن کل صورتم را پوشونده بودم و تو بازار تهرون روی زمین سرد پا می کشیدم و بسته های بزرگ و کمر شکن مردم را حمل می کردم، مادری رو دیدم که داد زد : ترلان مواظب باش...بند دلم ریخت...نگاهم به دختر بچه نوپایی افتاد که به سرعت به سمت شیب یه قسمت از بازار سرازیر می شد...تعادلش را از دست داد و افتاد..زودتر از مادرش بالای سرش بودم.
چشمهاشو بسته بود و گریه می کرد..ترلان من بود...به دیدن چشمهای بسته ش عادت داشتم.این چشمهای بسته رو خوب می شناختم...مال من بود...بغلش کردم به محض دیدنم جیغ زد و خودش را از بغلم کند و تو بغل مادرش انداخت....قربون صدقه رفتنهای موهبت ر. می شناختم...خودش بود با همون تن صدای نازک و ملیحش...رومو بر گردوندم اما دست مردی که دور زن و بچه م حلقه شد روحس کردم و آزاردهنده ترین صدای مردونۀ روزگارمو شنیدم که می گفت: بچه ت هم مثل خودت دست و پا چلفتیه... مردم زن دارند ما هم زن داریم...همین یه جمله کافی بود تا بفهمم عروس رویای من ، ملکه زندگی من خوشبخت نیست....سایه شدم و افتادم دنبالشون...
به سرفه افتاد. با عجله به سمتش رفتم...ذخیره اکسیژنش تموم شده بود....ماسک را روی صورتش گذاشتم و روی تخت خوابوندمش....ترلان..ترلان همچنان مسخ و بی حرکت به عمو زل زده بود.
-عموجون حالتون خوب نیست بعدا حرف می زنید کمی استراحت کنید....
-بذار ..تمو...تمومش ..کنم
-کمی استراحت کنید بعدا...
دستم را پس زد و با خشونت به عقب هلم داد. جا خوردم. انتظار چنین نیرویی را نداشتم.
به ترلان اشاره کرد که به سمتش بره اما ترلان همچنان مات بود. به سمتش رفتم. مچ دستش را گرفتم یخ بود.. با تعلل به سمتم چرخید.
-حالت خوبه؟
جوابی نداد و دوباره به عمو زل زد. حال خودم داشت خراب می شد. یکی اینطرف وا رفته بود و اون یکی اون سمت با لجبازی سلامتیش را به خطر می انداخت.
بلندش کردم و بالای سر عمو بردم.
-مثل سایه افتادم دنبالشون...سه هفته تمام توی خیابونشون مثل گداها گوشه نشین شده بودم تا باور کنم زن سابقم خوشبخته و من اشتباه کردم...اما نبود...اون روز رو یادم نمی ره...با داد و فریادی که تو حیاط خونه پیچیده بودبه در نزدیک شدم. در باز شد و چیزی شبیه عروسک بزرگ از در به بیرون پرتاب شد و توی جوی آب افتاد و بعد صدای جیغ موهبت بلند شد...وقتی به سمت جوی رفتم ترلانم رو دیدم با همون چشمهای بسته ! اما باپیشونی خونی و بیهوش....لرزیدم...ته مانده های نیرویم خالی شد. افتادم...روی زانو افتادم اما نتونستم به دخترم دست بزنم....پدرش با داد و فریاد پرید بیرون...و موهبت به دنبالش...گوشه ای کز کرده بودم و می لرزیدم...نه توان داشتم نه زور ...موهبت نفرین می کرد...همون نامردی که ترلانم رو مثل یه کیسه زباله به بیرون پرت کرده بود همون نامردی که اسم فامیلیش را یدک می کشید. بدن بی جون دخترم را به آغوش کشید .و منی که یکسال با همون عضلات ضعیف و بدن استخونیم بار مردم بازار را به دوش می کشیدم قدرت نداشتم دخترمواز جوی بیرون بکشم...نوازشش کنم...اونجا به خودم و زمانه و هر مرد و نامردی ناسزا نثار کردم..یه پدر مثل من ، ضعیف و ناتوان... و رها شده از زندگیش و یه پدر مثل اون نامرد......به هر جون کندنی بود خودم را رسوندم به بیمارستان...بعد از چند هفته سلامت بیرون اومد..منم مثل گداها زندگیم را همون اطراف می گذروندم....با خروج ترلانم از بیمارستان منم تموم شدم...ضعف و بیماری از پا دراوردم و وقتی چشم باز کردم خودم را توی یه آسایشگاه دیدم که سالهای سال بود مامنم شده بود....
اینبار با شدت بیشتری به سرفه افتاد...یک ساعت بود که داشت بی وقفه و گاهی من من کنان حرف میزد..اونم برای کسی که سیستم تنفسی اش از ساده ترین ابزار تنفسی یعنی یک بینی سالم محروم بود.
ماسک عمو را زدم و دست ترلان را گرفتم و به سمت در رفتم و در همانحال گفتم:( عمو بسه دیگه..ترلان همینجاست..بهتر شدی ادامه می دی...)
نالید:( تموم شد....) یک لحظه رنگم پرید و مغزم دستور توقف داد. تنها انگیزه زنده بودن عمو گفتن این حرفها به دخترش بود..نکنه..نکنه...با غیظ به سمتش چرخیدم. باید هشدار می دادم حتی تلخ!
-خوشتون میاد آدمو دق بدید!
نرمتر گفتم:( قسمتهای مهیجش مونده هنوز!) و دست ترلان را کشیدم و بیرون بردم.
-بازی قشنگی نیست!
بالاخره مهر سکوت چند ساعته ش را شکست.
توجهی نکردم. می دونستم هنوز در حال انکاره..هنوز دلش می خواد چشمهاشو باز کنه و ببینه همه چیز خواب بوده...
-منو ول کنید...

romangram.com | @romangram_com