#آخرین_شعله_شمع_پارت_63
حتی با چشمهای بسته هم حبس شدن نفسش را حس کردم.
-اون نگاه مشتاق..اون لحن دلنشین ترلان گفتنش...و اون قصه شبونه خلوت من و مادرم...اون نم اشکهای حلقه زده تو چشمهاش....قهرمان پروری مادرم برای روزهای مگوی امروزم....بازی تو...ترس تو و بردن من به بیمارستان...ترس ندیدن همیشه پدر و دختر....
چشمهامو باز کردم و برای اولین بار نگاه مرطوب کیان را شکار کردم.
-نیازی نیست برم اهواز ؟ برم سراغ خونواده های موهبت و الوند....مگه نه؟
سریع نگاهش را دزدید.
-خیلی ضعیف شدی با هر تلنگری ولو میشی..میرم برات یه تقویتی بیارم...بزنی بهتر میشی...
هنوز هم نگاهش را می دزدید. بلند شد و به سمت در چرخید.
-چرا تو؟
-بهش مدیونم...
دستگیره در را چرخوند .
-می تونستی زودتر بهم بگی...
برگشت. مستقیم مردمک لرزونم را نشونه گرفت.
-ترسیدم پا پس بکشی...ترسیدم رهاش کنی....ترسیدم رها بشه..مثل قبل..مثل چند سال پیش وقتی تو گوشه یه آسایشگاه پرت دیدمش...حقش رها شدن نیست.....پیدات کردم...محکت زدم ...تو جریان زندگیم سرازیرت کردم ببینم شناگری یا نابلد...بلد بودی اما یه کم زود همه چیز رو شد...باید میومدی و دلت پابند میشد ..پاگیر که می شدی خودت می فهمیدی و حتی اگه می خواستی هم نمی تونستی پا پس بکشی چون دلت گیر یه مرد می شد ..یه مرد واقعی که نه من که خیلیا بهش مدیونند..
تمام وجودم مچاله شد...پا پس بکشم؟؟؟ مگه می شد؟..
-یه تیکه بزرگ از ترکش ناشی از خمپاره توی صورتش خورده..سال 66 توی منطقه عملیاتی جنوب...همون سالی که تو به دنیا اومدی.....زنده بودنش معجزه بوده...
مویرگهای داخل چشمم هم نبض گرفته بود...بزرگ بود....چیزی که می شنیدم بزرگ بود به اندازه وسعت دل اون مرد بزرگ بود...تاب نداشتم....بار حقیقتی به این وسعت را از نزدیک به دوش کشیدن مرد می
خواست...نزدیکم بود...همون کسی که حتی در مخیله ام وجود نداشت حالا کنارم بود چند متر اون طرف
تر...یه پدر ..یه سرباز ...یه زخم کشیده رنجور اما پر غرور....از اون صورتی که یکروز کعبه آمال مادرم بود فقط یه پوست صورتی و ناسور با یک شکاف به اسم دهان و دو تا حفره بسیار ریز به نام بینی باقی مونده بود و یک چشم که نا فرم باز مونده بود بدون حالت بدون مژه و بدون ابرو...
این مرد همون مرد داستان زندگی مادرم بود....
بلند شدم باید اسوه صبر و رنج خاطرات گذشته مادرم و خلوت کودکانه شبهایم را می دیدم..با نگاهی مطمئن...با دلی قرص ...اما ....سقوط کردم...
دستهای کیان دور تنم حلقه شد.
-صدامو می شنوی؟
سری تکون دادم...باید قوی می ایستادم تا ابد تا هر جا که او بود....
-بخواب ...
روی تخت دراز کشیدم..مجال بیهوشی و ضعف نبود ..نه امروز...
-حرف گوش کن یه کم!
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم.
-الان بر می گردم..
برنگرد بذار قلبم به این روشنای کم سوی تازه دمیده ، تبریک و خوش آمد بگه..در خلوت خودم و دلم!
********
هومن
ده دقیقه ای بود که روبروی همدیگه نشسته بودند. عمو در مقابل هیجان ترلان سر خم کرده بود و نگاه بی قرارش لحظه ها را می شمرد. ترلان هنوز مثل گچ سفید بود و حتی التهاب چشمهاش هم به سرخی نمی زد.
ساکت به لبه صندلی چرخدار عمو خیره شده بود .
بارها این صحنه را پیش خودم تجسم کرده بودم ..خیلی رنگی تر و هندی تر از این جو منجمد حاضر بود. هر دو احتیاط پیشه کرده بودند. ترلان انگار هنوزم در حال انکار بود!
romangram.com | @romangram_com