#آخرین_شعله_شمع_پارت_66
مکث کرد. به چشمهای منتظرم خیره و پرش پلکش بیشتر شده بود.
-مادرم به ظاهر دلش با الوند بود اما خیلی پیشترها دلش را باخته بود..دل نداشت..با نداشته ها نمی شه خوشبخت بود...هیچوقت نمی فهمیدم چرا این قصه شبونه که منو به خواب پری ها می برد اینقدر برای مادرم دردناک بود ، اینقدر متاثرش می کرد!؟اما اونروز صبح تو بیمارستان انگار همه پرده ها کنار رفتند..بُعد زمان شکست..بچگی و حال من یکی شد...پازل مرتب شد ؛ خونه به خونه و قطعه به قطعه...و من باور کردم ...قصه مادرم را باور کردم....حقیقتی که پشتش بود رو دیدم...
نفسش را با صدا به بیرون دمید کاری که این روزها هر دو تکرار و تکرار می کردیم.
-شما کجای این ماجرایید؟
نگاهش شکننده بود . مطمئن نبودم تاب شنیدن داشته باشه.
-واسه امروزت بسه...بذار کم کم بریم جلو...
-ناگفته هولناک دیگه ای هم مونده؟
-هولناکترینش قصه یه پدر بود که سرسری ازش گذشتی
پوزخندی دیگر در جواب نگاه سرزنش گر من!
-سرسری؟!!
وقت سرزنش نبود اما عجول تر از اونی بودم که بخوام صبر کنم . با غیظ و صدای خفه ای توپیدم:
-آره سرسری!..وقتی مردی را می بینی که برای عادی ترین مایحتاج زندگی ش دچار مشکله، وقتی بیست و هفت هشت ساله به سختی نفس می کشه چون بینی نداره ..با نی یا قاشق چایخوری از مایعات تغذیه می کنه چون لب نداره ..حتی با وجود ویتامینهای تزریقی عضلاتش ضعیف و ضعیف تر شده و پایی برای بلند شدن نداره...مردی که حتی نمی تونه مفهوم و رسا حرف بزنه..مردی که هر روزش رو به امید دیدن تنها دخترش سر کرده وگرنه یکبار مردن شرف داشت به این زندگی ملامت بار و به این هر روز مردن!..وقتی همه اینها رو لمس می کنی و بعد در مقابل، دخترش را می بینی که نشسته و غمباد گرفته که نمی تونم به خاطر زجر مادرمببخشمش...یاد بچگی م که می افتم می بینم یه ترسوئه نه یه قهرمان....اینهمه نداشته رو با سختی های روزمره زندگی مردم مقایسه می کنه دلت می خواد سرتو بکوبی به دیوار!!
بلند شدم و اینبار با صدای بلندتری ادامه دادم:
-بلند شو خانوم..بلند شو و با چشم باز به بدبخت ترین آدمها نگاه کن ببین زندگیشون قابل مقایسه با این درد هست یا نه؟
بلند نشد و زیر لب گفت:( چقدر قشنگ شعار می دید!) دستهام از شدت خشم مشت شد اگه دختر نبود مراعاتش را نمی کردم و زیر فکش می کوبیدم!
-اگه اهل شعار دادن بودم اینهمه سال کنارش نمی موندم...
خونسرد جواب داد:( گفتید که مدیونش بودید پس ادای دین کردید!)
دیگه نتونستم طاقت بیارم . گره روسری ش را چسبیدم و به سمت خودم کشیدمش. بر خلاف انتظارم اصلا تعجب نکرد انگار پیش پیش دستم را خونده بود. نگاه مرطوب و نمناکش را به چشمهای طوفانی من دوخته بود.
-آزادی امروز مملکتم را بهش مدیونم..همین
هنوز باورش نشده بود. دوباره غریدم:
-دینم آزادی امروزمه..راست راست راه رفتن دختر پسرهایی که نهایت دغدغه شون تموم شدن شارژ گوشیشونه..خاطرامن امروز من و شما....
یقش را بیشتر فشردم
-...همرزم پدرم بود. عکساشون را باهم دیده بودم وقتی هنوز صورتش سالم بود...
یاداوری آرامش پدرم ، دستانم را شل کرد. رهاش کردم. کمی به عقب تلو تلو خورد اما تعادلش را حفظ کرد و روی زمین نشست. حالتش مثل یک زن تازه داغ دیده بود. از دیدنش تو این وضعیت دلم جمع شد و تمام خشمم فرو نشست. روبرویش روی زمین نشستم.
-عکسهای اونارو نگه داشتم ببینی متوجه شباهت خودت با پدرت میشی...شناسنامه پدرت و یه عکس از عروسی شون با مادرت هست...می بینی بعدا..
سرش به زیر بود و هیچ میلی برای بلند کردنش نداشت.
-شش ساله بودم که برای یه جراحت جزئی همراه مادرم به بیمارستان رفتیم. پدرت هم اونجا بود...شش هفت ماه بود که اونجا بود...دیدمش ...ترسیدم...تا چند سال اگه کاب*و*سی می دیدم یه مرد بی صورت بود که بهم حمله می کرد...بچگی بود و یک عالمه داستان ترسناک که می تونست منو بترسونه....این بود که باور کردم موندنش می تونست باعث آسیب تو بشه...
هنوز سرش پایین بود و نمی تونستم صورتش را ببینم.
-نمی دونم چند سال پیش بود...و چند سال گذشته...همراه یک اکیپ از بچه های دانشگاه نزدیک نوروز که میشد یه آسایشگاه تو یکی از شهرها رو انتخاب می کردیم و می رفتیم بازدید......خرید می کردیم و یکی دوساعتی سرشون را گرم می کردیم..از تخصصمون هم استفاده می کردیم و اگه طبابتی لازم بود انجام میدادیم..به خیال خودمون دنبال کار خیر بودیم...شاد و خندون می رفتیم و از هم پاشیده بر می گشتیم...از اونهمهزجری که تو نگاه تک تک فراموش شده ها بود ، زجر می کشیدیم و پنچر برمی گشتیم..پدرت را تو یکی ازآسایشگاه ها دیدم...تا دیدم شناختم..کاب*و*س بچگی هام بود مگه می شد نشناسم!.. یه مرد منزوی که هیچ حرفی با هیچکس نداشت...زار زدم...یه مرد گنده زار زد....بزرگ شده بودم و دیگه نمی ترسیدم...حالا می فهمیدم درک می کردم و این درک منو داغون کرد...اون موقع پدرم زنده بود ...تا چند ماه کارمون رفتن به آسایشگاه بود.
اینقدر رفتیم و رفتیم تا پدرت لب باز کرد...چند ماه اول هیچی نمی فهمیدیم عضلات دستش توان نوشتن هم نداشت...به پیشنهاد من یک خونه جدا گرفتیم و پدرت را به خونه م منتقل کردم....عمر پدرم به دنیا نبود و رفت...بعد از رفتن اون وضعیتی که با حضور یه آشنا ، تازه داشت جون می گرفت دوباره خشکید. اینبار خیلی خیلی بیشتر طول کشید تا بتونم با پدرت که حالا عمو صدا می کردم ارتباط بر قرار کنم... مدتها طول کشید تابتونم حرفهاشو کامل بشنوم .. داستان زندگیش را و داستان یگانه دخترش را ... تا همین دوسال پیش هیچ تمایلی برای دیدنت نداشت ..نمی خواست زندگیتو بهم بریزه ..اما می دونستم که تنها انگیزه زنده بودنش وجود توئه...بدون اطلاع خودش و با کمک اطلاعات دست و پا شکسته ای که داشتم افتادم دنبالت ..به خاطر مشغله کاری طول کشید تا پیدات کردم..از روی همون پرونده پزشکی قانونی..قدم به قدم آدرستو دنبال کردم از اهواز تا تهران....کارت را فهمیدم و به زور و اصرار از کامروا تنها دوست نزدیکی که دارم خواستم برای تدریس خصوصی پسرش موسسه شما و تورو انتخاب کنه.. اینطوری اطلاعات بیشتری ازت می گرفتم ..حتی یکبار که منزل اونا بودی ،منم بودم و تونستم مخفیانه ازت عکس بگیرم...عکست را به عمو نشون دادم....زیر و رو شدو حرف دلش به زبونش اومد...بی قرار شد ..برای دیدن تنها دخترش..اینطوری شد که قبول کرد تورو بهش برگردونم...مدتها طول کشید تا بتونم بهت نزدیک بشم....اونروز تو کوچه کلیه ،راه نزدیک شدن به تو ، تو ذهنم کلید خورد.مطمئن نبودم جواب بده اما ارزش امتحان کردن داشت...با تحقیر و برودت حرف زدم..می خواستم تو ذهنت حک بشم و مرتب بهم فکر کنی اینطوری ناخوداگاه به پیشنهادم هم فکر می کردی...به کمک امیر کامروا و رو کردن پرونده پزشکیت و چاپ عکس بچگی ت تو روزنامه اون هم بدون هیچ شماره و ادرسی ، یه قدم دیگه بهت نزدیک شدم.اون روزنامه یه بهونه بود که امیر بتونه علت فضولی تو زندگیتو توجیه کنه وگرنه نه شماره ای داشت نه اسم و نشونی..صرفا اگهی گم شدن یه دختر بچه بود....اون شب منم پشت در خونه منتظرت بودم. می دونستم آشفته و پریشون از اون خونه فرار می کنی...
سرش را بالا گرفت. تمام پهنای صورتش خیس بود.حرف نگاهش را خوندم.
-مطمئن نبودم بخوای همچین پدری داشته باشی...باید می شناختمت...باید بهت فرصت می دادم بشناسیش...تمام این نقشه ها و بازیها برای این بود که بشناسم و بشناسیش که رهاش نکنی که دوباره اون جوونه های زندگی خشک نشه...اینبار دیگه تاب نمیاورد از دست می رفت...داستان هم صحبتی با عموم و اون وعده پول فقط برای دادن فرصت به تو بود که شیفته ش بشی همانطور که من شدم..منِ هفت پشت غریبه!
بی حواس دستش روی پهلوش نشست. نگاهش هنوز با من بود. بدون اینکه بخوام سوالش را بشنوم گفتم:( رئیس اون بیمارستانی که توش عمل اهدا انجام دادی دوست صمیمی کامروا بود...تمام اون آزمایشها و مدارک مربوط به پدرت بود به همین خاطر هم نتایج تا این اندازه هماهنگ بود.....)
برای قورت دادن آب گلویی که می دونستم خشک شده ، تقلا کرد و با صدای خشداری گفت:( پس کلیه را به ..به...اون...دادید؟)
romangram.com | @romangram_com