#آخرین_شعله_شمع_پارت_6

-بله...ولی واقعا لازمه ؟آخه چرا باید یه درصدی از حق التدریستونو به اونا بدید وقتی میشه اینکارو نکرد...
-بهرحال این قانونه...درست نیست که...
-سخت نگیرید..حالا یه این بارو روی منو زمین نندازید...
چنان درد بدی توی پهلوم پیچید که ناخود اگاه آهم بالا رفت...
-چیزی شد؟ حالتون خوبه؟
-بله...
-چی شد؟
این درد تازه یادم انداخت که من دارم دوران نقاهت می گذرونم و بهتره وعده وعیدی به کامروا ندم.
-راستش دکتر کامروا من کسالت دارم...تازه از بیمارستان مرخص شدم...یه عمل جراحی مختصر داشتم...یهو درد گرفت...شرمنده ..فکر کنم بهتره با موسسه هماهنگ کنید یه نفر دیگه رو بفرستند چون من حداقل تا سه روز دیگه نمی تونم سرپا شم....
-خیلی متاسف شدم...یه نفر دیگه که اصلا حرفشو نزنید...حالا مشکل چی بود ؟
عجب گیری بودا!.
-چیز خاصی نبود...حالا سهیل جان کی امتحان ریاضی دارند؟
-هفته آینده....سه شنبه...فکر می کنید بتونید تا اون موقع سلامتیتون را ...
-بله..بله...
-بسیار خب...پس فکر کنم بتونید حداقل یکشنبه و دوشنبه را برای سهیل وقت بذارید
-بله حتما...با کمال میل..
-بسیار خب من یکشنبه صبح آقای رحیمی راننده مون را می فرستم دنبالتون...امری نیست؟
-باشه ممنون...نه...به سهیل جون سلام برسونید
-چشم...شما هم خوب استراحت کنید ...
و گوشی را قطع کرد .مثل همیشه بدون اینکه خداحافظی کنه...پارسال بود که برای اولین بار از طریق موسسه به آدرس خونه دکتر کامروا فرستاده شدم....یک آپارتمان چند صدمتری تو یکی از بهترین نقاط شهر توی یک برج مسکونی توپ...یک خونه مجلل اما سرد و یخ...یک پسر یازده دوازده ساله که کلاس ششم بود...ساکت..گوشه گیر و خجالتی ! و خاتون، آشپز لاغر و دو تا خانوم جوون خدمتکار که هر هفته نوبتی و شیفتی کار میکردند...خاتون، یک جورایی مثل مادربزرگ سهیل بود و یکی از اتاقهای اون آپارتمان چند صد متری محل زندگیش بود .اما خدمتکارا صبح زود میومدند و عصر قبل از اومدن دکتر می رفتند...خود دکتر هم از اون تیپ هایی بود که وقتی می فهمیدی متاهله ، آه از نهاد هر دختر دم بختی بلند میکرد... مرد متشخصی بود اما بی اندازه رک و جسور به نظر میومد.گاهی موقع مکالمه های اجباری مربوط به درس سهیل ، طوری دقیق و موشکافانه نگاه و براندازم می کرد که می ترسیدم ناشناخته های وجودم را هم کشف کنه. ولی از نگاهش هیچ حس بدی به آدم القا نمی شد...ذاتا دقیق بود انگار! وقتی برای اولین بار به خونه شون پا گذاشتم ریز ریز مشخصات منو از موسسه درآورده بود و برای اطمینان با خودم چک کرد. از این همه وسواس خنده ام گرفته بود اما همین بود...کنجکاو و نگران و همیشه هم تنها دغدغه اش را آرامش پسرش عنوان می کرد..
-اوووو کجایی؟ تو فکری؟
-هیچی توکا جون...دکتر کامروا زنگ زده بود برای یکشنبه میرم خونشون ..پسرش امتحان داره
برقی از شیطنت توی چشمهاش درخشید و با لحن خاص و کشداری گفت:( خانوم مهندس! اونوقت خودشون میان دنبالتون یا راننده شون؟ اونوقت شما بعد از یک سال و خورده ای که از آشناییتون می گذره و با توجه به تیپ فوق العاده و هیکل یک و زندگی یک تر! نمی خواین یه کم به خودتون برسید و با این موهای یکی درمیون تیره روشن نرید به استحضارشون؟؟؟)
-شروع کردی توکا؟؟ می دونی چقدر با این آقای جذاب جنتلمن تفاوت سنی دارم که هی تو می بری و می دوزی!
-حداقل دوازده سیزده سال...زیاد نیست که...
-بعد اونوقت پسرشو کجای دلم بذارم؟
-اونو که قراره بفرسته بره اونور آب پیش مامانش...مگه نگفته یه ساله دنبال کاراشه...بچه افسردگی گرفته از دوری مادرش...چند وقته جدا شدند راستی؟
-نمی دونم تو آمارشو بهتر و دقیق تر داری
-سه ساله؟..آره سه ساله..
-سفره رو بنداز اینقدر چونه نلرزون!
-ازما گفتن ..بیا موهاتو رنگ کنم برات
-همون یه بارم گول تورو خوردم که موهای خوشرنگمو سپردم دستت...منتظرم کامل دربیاد رنگیارو کوتاه کنم
-اَه..آخه چقدر تو نوستالژیکی هستی!!..موهای خودم!! یه کم به روز باش یه کم متنوع باش..رنگ به رنگ شو....می ترشی آخرا....
-در این مورد ترشیدن باهات موافقم توکا جون...

romangram.com | @romangram_com