#آخرین_شعله_شمع_پارت_45
دخترانه ها، یک مرد جذاب بود.گندمی و قد بلند با شونه های پهن...چهره ش مردونه و سخت بود و همین هم جذاب ترش می کرد .توکا توی سن بدی بود ...می ترسیدم ...می ترسیدم علم به خواسته شدن حتی از جانب آدم بزهکاری مثل حامد ، احساساتی را توی دل و روحش به غلیان بندازه...می ترسیدم . ..می دونستم دخترها تو این سن و سال حتی می تونند عاشق یک پیرمرد بشوند...یک مرد زن دار و یا یکی از دوستان پدرشون...اینقدر تو رویای زن بودن و ناز کردن غرقند که هر لبخندی هر دست حمایتگری هر محبت پدرانه ای که حس امنیت و خواستن را بهشون القا کنه، می تونه اونها را جذب کنه و حس عاشقی را تجربه کنند...حتی خشونتی که به نظرشون به خاطر خواسته شدن باشه هم می تونست اونها را جذب کنه....
چی؟ از همه وحشتناک تر چی دیگه؟ دیگه از این بدتر هم هست مگه ؟ حامد؟؟ حامد که نصف مدرسه ما براش می میرن خلافه!
-متاسفانه دخترها بیشتر توی رویا زندگی می کنند تا با رویا....اون هم رویایی که خودشون می سازند که هیچ قسمتش واقعی نیست...
-خب؟
-از همه بدتر این بود که حامد می خواست زن بگیره..
پوفی کرد و بی حوصله و بی قرار گفت:( اینو که فقط حافظ نمی دونست...بقیه ش را بگو...) بی قراری و اعصاب خرابش بیشتر نگرانم می کرد.
-قسمت وحشتناکش این بود که می خواست با کمک تو به یکی از دوستات نزدیک بشه..چشمش یکی از همکلاسیهاتونو گرفته بود...زن زن که می کرد منظورش یکی از دوستهای شما بود...
با دهان باز زل زده بود به من.
حتما بعدترها براش اصل قضیه را روشن می کردم ..اما نه حالا...شاید چند سال بعد...نمی دونم!
-دوستم!! الناز؟؟؟
-اسمشو نمیدونم...بهرحال..
-خدا لعنتت کنه الناز! اینقدر چشم و ابرو و ادا اومد تا این پسره عاشقش شد!
از پنجره فاصله گرفتم و بهش نزدیک شدم...حس کردم برق اشک توی چشمهاش نشسته....دلم می خواست همونجا بیهوش بشم.....
-این موضوع ناراحتت کرد؟
نفس عمیقی کشید و بی معطلی گفت:( نه...به اینم..خلایق هر چه لایق) و خواست بلند بشه که بی اختیار مانع شدم و کنارش نشستم و دستم را زیر چونه ش بردم و نگاهش را شکار کردم.
-چرا بهم ریختی؟
از جوابی که قرار بود بشنوم می ترسیدم اما باید می دونستم.
-هیچی..یه کم حس ضایع شدن دارم...
-چطور؟
-بابا ول کن مهم نیست...
-توکا!..من و تو غیر از هم همدمی داریم؟؟ حرف بزن..
-نمی خوام فکرهای اشتباه بکنی
-نمی کنم..
-خیلی موقع ها میومد دم مدرسه دنبالمون..من و هاله که می شناختیمش می دونستیم از روی بددلی و شکاکیشه که راه به راه میاد دنبالمون تا مبادا چپ بریم راست بریم..اما بقیه همکلاسیهامون که نمی
دونستند...خیلی هاشون برام داستان درست کرده بودند که خاطرخواه منه که میاد دم مدرسه...حامد هم از این تیپهای دختر کش داره و نصف مدرسه با حسرت به ما نگاه می کردند...من وهاله هم بدمون نمیومد بذاریمشون سرکار...اما حالا که شنیدم چشمش دنبال یکی دیگه بوده حس می کنم خیط شدم..بخصوص جلوی اون الناز ذاکری خودشیفته که یه جوری رفتار می کرد که یعنی حامد به خاطر اونه که میاد دم مدرسه، نه به خاطر من و خواهرش...کلا از این حرصم گرفته..اگه حامد بره خواستگاریش بدجور ضایع میشیم..
نصف وجودم نفس آسوده طلب می کرد و نیمه دیگه هنوز نگران بود.ولی از اینکه مرتب دروغ می گفتم از خودم بدم می اومد.
-من که نگفتم الناز...بعد هم خدا رحم کنه به اون کسی که بخواد گیر حامد بیفته
سری تکون داد و خواست بلند بشه.
-هنوز حرفم تموم نشده........کارمو عوض کردم..دیروز شنیدی از کیان...فرصت نبود زودتر بگم..یعنی بعد از بلایی که حامد سرم آورد اینقدر عرصه برام تنگ شد که فکرم درگیر چیزهای دیگه شد....
دستهاشو توی دستهام گرفتم و به چشمهای منتظرش زل زدم.
-می دونی که برای راحتی تو حاضرم هر کاری بکنم...آینده تو اینقدر برام مهمه که حاضرم از همه چیز
بگذرم..حتی حاضرم از من متنفر بشی ولی آینده ت امن و روشن باشه...اولین قدم برای داشتن یه آینده
روشن ، جدا شدن از اون خونه و خونواده بود..مدتهاست که دارم براش برنامه ریزی می کنم اما به خاطر
مسائل مادی توانش را نداشتم اما خدا خواست و کیان سر راهم قرار گرفت..تونستم به کمک اون یه وام
romangram.com | @romangram_com