#آخرین_شعله_شمع_پارت_46
50ملیونی بگیرم...
-چقدر؟؟؟!!
تقریبا جیغ زد.
-آروم..هیچ کس مبلغ این وام را نمی دونه...و همچین وام سنگینی بازپرداخت سنگین تری هم داره به همین خاطر مجبور شدم کارم را عوض کنم....
کارم سخت بود...ادامه دادن و گفتن سخت بود و سخت تر از اون برداشت توکا از حرفهام بود و قضاوتی
که حتی اگه به زبونش نمی رسید لابلای پستوهای ذهنش جا خوش می کرد.
-این کار هم پیشنهاد کیان بود...وقتی دید زیر بار قرض و قسط قراره له و لورده بشم ، پیشنهاد این کارو داد...یه عموی ناتوان داره..ظاهرا مریضه..پرستار داره....اما تنهاست و ....
-خب خب؟
نه ذهنم نه روحم نه دلم هیچکدوم یاری نمی کردند...جمله ها و کلمات پَر در آورده بودند و رفته بودند و من گنگ و مستاصل مونده بودم.
-قراره چی کار کنی برای این عموی پیر و تنها؟
کلمه تنها را با چنان تمسخری ادا کرد که تا ته فکرش را خوندم.
-قراره خاطراتش را بنویسم...برای مدت سه سال...قرارداد کاری بستیم....
پوزخندی به حجم حماقتم زد....
-منو احمق فرض کردی!
-عین واقعیته
-پس خودتو احمق فرض کردی! چرا کیان باید پیشنهاد کاری به این اندازه حقیر و مسخره و ..مسخره و مضحک و غیر واقعی به تو بده؟؟تو مهندس مملکتی مثلا!! تو کله این آقا چی می گذره؟نگفت دیگه چه چیزایی از تو می خواد؟؟
-آروم....عموش با خودشون زندگی می کنه....قراره هفته ای چند ساعت برم اونجا و خاطرات عموش رو بنویسم...ظاهرا مهمترین آدم زندگی کیانه..البته بعد از زن و بچه ش حتما دیگه....
-بچه هم داره؟
-نمی دونم...شاید...سنش نباید کم باشه...
-فوقش سی و سی دو...
-نمی دونم...ببین توکا من شناخت زیادی از این آدم ندارم اما چندین جلسه ملاقات به خاطر وام و این جور
چیزها تا حدودی اعتمادم را جلب کرده....نگران نباش...اینقدر ها هم چشم بسته و کورکورانه جلو
نمیرم...ظاهرش که قابل اعتماد به نظر میاد...زمان میبره تا بفهمیم کارمون درست بوده یا غلط
-می دونی چه حسی دارم؟
-متاسفم اگه حس بدی داری
-آره..حس دختر فراری ها رو دارم...همون قدر تنها و ترسیده ..همونقدر بی آینده....
بغلش کردم...منم دقیقا همین حس را داشتم ولی می تونستم به خواهرم اطمینان بدم که کارها داره درست پیش می ره.
-بهت قول می دم آب توی دلت تکون نخوره...به روح مامان قسم زندگی ای برات فراهم می کنم که شبهاش با امید و امنیت چشم ببندی و روزها با لبخند چشم باز کنی....مطمئن باش خطری ما رو تهدید نمی کنه...مطمئن باش اگه به اندازه ارزن هم از جانب کیان احساس خطر کنم قرارداد کاری را بهم می زنم...خدا بزرگه..همونی که این 50تومن را جور کرده راه بازپرداختش هم هموار می کنه خیالت راحت
راحت...فقط به من زمان بده......و....به خاطر من از خیر مدرسه قبلیت بگذر ! بگذار یه مدرسه بهتر برات پیدا کنم.......قول می دم برات بهتر بشه..
از توکا فاصله گرفتم..چشمهاش میل بارش داشت ....
-عزیزم...توکا تو جون منی...تنها دارایی من...دلمو غصه دار نکن...
لبخندی زد.به اندازه یک دنیا آرامش توی دلم سرازیر شد.
بلند شدم و گفتم:( بریم یه چرخی تو این خونه بزنیم...کیان می گفت طبقه بالا..یه سوئیته که اگه تمیز بشه قابل اجاره کردنه...بریم ببینیم)
بلند شد و با ذوق گفت:( از این بالاتر هم مگه طبقه ای هست؟...ظاهرا دو طبقه ست خونه)
romangram.com | @romangram_com