#آخرین_شعله_شمع_پارت_44

-بعدا صحبت می کنیم...هر کاری داشتی بهم زنگ بزن..
و به عادت همیشه بی خداحافظی تماس را قطع کردم. و بلافاصله شماره خونه دنج و مرتب کنج حیاط را گرفتم.
-صبح به خیر خاله ملی
-سلام پسرم خوبی؟
-بدک نیستم...از مهمونهای ما چه خبر؟
-ماشالا چه دخترهای با کمالاتی هستن...بعد از نماز رفتم صبحانه رو آماده کردم...منتظرم بیدار شن و ...
-خاله شما زحمت نکش...خودشون میان پایین صبحونه شونو می خورند...زیاد دور و برشون نباشید بهتره..نمی خوام معذب شن...با کلی اصرار به جای هتل اومدند اینجا...تنها باشن بهتره...
-اوا..مهمونن..مگه میشه؟
-خاله جون زیاد اهل صحبت کردن و گرم گرفتن با غریبه ها نیستند...بذارید راحت باشند و گرنه شال وکلاه
می کنند و میرن....در ضمن یه وقت سر صحبت رو درمورد خونواده ها باز نکنید...رو مسائل شخصیشون خیلی حساسند بهشون بر می خوره شرمندگیش می مونه واسه من...
نفس تازه کردم....شاید با این حرفها می تونستم واسه دو روز نمایشنامه ناقصم را سرِپا نگه دارم ولی بیشتر از این امکان نداشت.
-باشه پسرم..هر طور صلاحه..چشم
*******
ترلان
-توکا اینجوری غمبرک نزن
بی حوصله از لبه تخت بلند شد و گفت:( ما اینجا چه غلطی می کنیم؟)
کنار پنجره رفتم و به منظره زیبای حیاط نگاه کردم...باغ نبود اما اینقدر باغچه با اندازه های مختلف داشت که از بالا بیشتر دار و درخت دیده می شد.
-یه مسائلی هست که ممکنه ناراحتت کنه اما باید بشنوی و دلم می خواد درکم کنی...می خوام همراهم باشی نه مقابلم نه سوهان روحم....
دوباره نشست و به تاج تخت تکیه داد. هنوز نگاهم به بیرون بود و به پیرزن دلنشینی که با وسواس برگهای خزان زده را جمع می کرد و به عنوان کود پای باغچه ها می ریخت.
نیم نگاهی به توکا انداختم. زانوهاشو تو بغلش جمع کرده بود و با اخم به من زل زده بود.
-قول می دی بعد از شنیدن حرفهام ناراحتم نکنی
-مگه چی می خوای بگی
دوباره نگاهم را به بیرون دوختم.
-از اون خونه زدیم بیرون چون حامد ...چون حامد ....حامد اونی نبود که ادعا داشت...سالی چند دفعه پاش به زندون و بازداشتگاه باز میشه و به ما می گفت بندرم...ماموریتم ..سفرم...
چشمم به دهان بازش افتاد...چشمهاش گرد شده بود و این شوکه شدنش مرا بیشتر می ترسوند..مبادا علاقه ای این وسط شکل گرفته باشه؟؟؟..این مبادا و اگر و آنگاه داستان حامد و توکا ، خوره ای بود که تک تک سلولهای روحم را خام خام می جوید.
-شوکه شدی؟ انتظارش را نداشتی؟ از اخلاقهای گندش معلوم بود یه ریگی به کفشش هست
-باورم نمیشه...
-باور کن.....
-کی اینارو بهت گفته..نکنه براش پاپوش...
با غیظ به سمتش چرخیدم.
-برو از زندایی بپرس! در جریان همه کارهای پسرش هست...رفیق رفقاش همه دزد و سابقه دارن...
-واقعا؟؟
-توکا یه جوری به من نگاه نکن که انگار دارم از خودم قصه در میارم!....از همه وحشتناک تر .....
نمی دونستم صلاحه این حرف را بزنم یا نه....حامد با تمام عیوب اخلاقی از نظر زیبایی شناسی دنیای

romangram.com | @romangram_com