#آخرین_شعله_شمع_پارت_42

-تحفه شو میگم...شقایق!
-نمی دونی چه ملوسیه...
نفسی به بیرون فرستادم و لبخندی کنج لبم نشست..کمرنگ بود اما بود...این هم به لطف ه*و*س چرانی
پدربزرگ مادری ام بود که سر پیری زن جوون گرفته بود ..زن جوونش موقع به دنیا آوردن خاله بیتا
مرحوم شد و مادرم شد مادرش!..یه خاله جوون که فقط سه ماه از من بزرگتر بود و حالا فارغ شده بود..
-خوش به حال باباش دیگه...سهند چطوره؟
-صبح میره شب میاد...میگه تو این فصل کار و بار مغازه رونق داره نمیشه زود کرکره را پایین کشید
مخصوصا که به عید نزدیک میشیم..
-اونم با اون اخلاق چرتکه اندازش!
-باشه پسرم..صدای گریه دختره دراومد ....من برم ببینم چه خبره...بیتا هم سلام می رسونه...فعلا...
گوشی را قطع کرد..هیچوقت خداحافظی نمی گفت.این اخلاقش را با تمام جزئیات به ارث برده بودم.
به سمت عمو برگشتم.یک لحظه منظورش را نفهمیدم اما می دونستم که مدتهاست فکر و ذکرش شده این ماجرا..
-به خواهرش گفته؟
-اینقدر باید نباید داره که فکر نکنم حالا حالاها به توکا حرفی بزنه...
بلند شدم و دوباره نفس تازه کردم.این روزها عجیب دلم تازه شدن می خواست.
-باید چند روز بگذره...یه کم فکرش راحت شه....تا بیفته به تکاپو و جستجو....
چرخی توی آپارتمان زدم....بزرگ بود ..شیک مبله شده بود و پر از چراغهای هالوژنی و ال ای
دی بود اما همیشه به نظرم تاریک میومد...
-باید پرده ها را عوض کنیم....ضخیم تر بگیریم....نمی خوام بعد از اومدنشون حتی به اندازه یه ارزن هم از بیرون دید داشته باشه...
یک نفس تازه دیگه!! پس قرار بود تاریک تر هم بشه...
-باشه عموجون..فردا می فرستم دنبالش...
و به اتاق خودم رفتم....لبه تخت نشستم و انگشتهامو لای موها یم سُر دادم...همین جای چند وجبی تنها جایی بود که حس بودن به من می داد..اینکه هستم و حس می کنم...اینکه نفس می کشم و اکسیژن مصرف میکنم...چقدر خسته بودم...خسته و بی قرار...بالاخره این بازی تموم میشد و این شو نه ها ی تنومند که آبستن هزار هزار شکوفه میوه نشده بود ، زیر تند باد دلچسب زمستون امسال ، خالی و بی بر و برگ می شد...ثمر نمی خواستم..رهایی می خواستم.
********
-بله؟
-خواب بودی؟
-سلام...صبح به خیر
-آ...صبح به خیر....
-نه داشتیم حاضر می شدیم ..توکا مدرسه داره...
-واسه همین موضوع زنگ زدم...بهتره یکی دو روز مدرسه نره...
-امکان نداره...از مدرسه ش نمی گذره
بی حوصله بودم. گاهی از سادگی بیش از حد این دختر اعصابم یک روز کامل بهم می ریخت.
-گوشی را بده به خودش
-سلام صبح به خیر آقا هومن
بر عکس ترلان و من پر از انرژی بود.

romangram.com | @romangram_com