#آخرین_شعله_شمع_پارت_41

********
-یه روزی تا روی شونه هام می رسید
نگاهش پر از ستاره های خاطره انگیز بود!
همانطور که روغن بچه را روی سر بی مویش ماساژ می دادم تا از شدت خشکی ترک نزنه و زخم نشه ،
گفتم:( پس از اون جوونای دوران شاه بودی که مو بلند می کردند و شلوار پاچه گشاد پا می کردند!)
-همه مون مثل هم بودیم...لاغر..شونه های باریک و یه کله گنده که خرمن مو بود و با سشوار سه برابر دیده می شد!
-برعکس امروزی ها...یه شکم گنده و یه کله کچل....
-تو مگه امروزی نیستی !! این چیزا رو به تو نمی بینم
-نه ....من هیچ چیزم به امروزیها نمی خوره...مامان که دیدید، همیشه میگه تو یه پیرمردی در قالب یه جوون!
کارم تموم شد و روبروش نشستم....چه غمی بود تو این چشمهای ستاره بارون! چه حکایتی بود تو این
صدای خش دار نا مفهوم و چه رنجی بود پشت اون پوسته ناسور و زخم خورده!
ناخوداگاه آهی کشیدم.
-عمو جون...دخترا را بردم خونه مون!...یه چند روز اونجا باشن ..کم کم نقشه مون میفته رو ...
هنوز حرفمو تکمیل نزده بودم که گوشیم زنگ خورد.
-بله؟
-سلام عزیزم
-سلام مامان ..خوبید؟ قهرید هنوز؟
-آره چند روزه یه زنگ هم نزدی بایدم قهر کنم.....نکنه یه سر به من بزنیا
معلوم بود بقیه مکالمه قراره به کجا کشیده بشه...کاش می شد برای چند لحظه دود شد و رها شد.
-یه کم سرم شلوغ...
-بهانه همیشه...سر نمیزنی می گی سرت شلوغه..دیر میای میگی ترافیکه....
-شرمنده...
-...نیم ساعت پیش ملی زنگ زد می گفت دو تامهمون بردی خونه!
-خودم می خواستم بهتون زنگ بزنم...
-جریان چیه؟
-خاله ملی نگفت؟
-چرا گفت...می خوام از زبون تو بشنوم
-از دخترهای یکی از اساتیدم هستند چند روز مهمونمونن...
-لازمه منم برم خونه؟
خداروشکر که خودش این سوال را کرد.اصلا نباید پایش به اونجا باز می شد و گرنه هرچه بافته بودیم پنبه می کرد..ولی نباید طوری جواب می دادم که کنجکاو بشه.
-نه...احتیاجی نیست..خود خاله ملی می تونه..
-خب چه بهتر....منم یه مدت دیگه پیش خاله ت می مونم..دست تنها نمی تونه ...
-چطوره؟
-کدومشون؟

romangram.com | @romangram_com