#آخرین_شعله_شمع_پارت_40

با حرص گفت:( میگی چه غلطی کنم ؟ ساعتو دیدی؟)
به جای توکا گفتم:( به پیشنهاد من فکر کن)
چنان با غیظ به من توپید که بی اختیار نیم قدم عقب رفتم.
-آخر شبی خواهر جوون و خوشگلم را ببرم تو یه خونه که نمی دونم کجاست ، مال کیه، کیا توش هستند، چه خبره، کی...
میون حرفش پریدم:
-امنیتشو تضمین میکنم
پوزخند زد...درد داشت...هنوز به من اعتماد نداشت...اما خوب بود....از اینکه با وجود گذشت چندین هفته
از آشناییمون هنوز به من اعتماد نداشت راضی بودم....ولی از اینکه می دیدم اینقدر تو قالب حمایتگرش فرو رفته که فراموش کرده خودش هم به اندازه توکا به حمایت و امنیت احتیاج داره ، برای لحظه ای دلم
سوخت....تا زمانی که صحبت خودش بود دل به دریا می زد و پا به پام میومد اما وقتی صحبت خواهرش می شد ، مثل یک مرد پا می کشید و می غرید.
-خیالت راحت باشه...اونجا یه پیرمرد پیرزن تنها زندگی می کنند...سرایدارند...خطری ندارند...اتفاقا خیلی هم آدم حسابی هستند.
با تردید گفت:( کجاست؟)
-سه تا خیابون اونطرف تر
-بهشون زنگ بزن...گوشیتم بذار رو اسپیکر بذار منم مکالمه ت رو بشنوم.
خداروشکر...داشت کوتاه میومد....گوشی را برداشتم و همانطور که اشاره می کردم به سمت ماشین برویم ارتباط را برقرار کردم.باید در انتخاب کلماتم دقت می کردم.
-سلام خاله مَلی..هومنم...خوبید شما ؟
-سلام پسرم...خوبی عزیزم؟
-قربون شما...عمو علی چطورند؟ خوبن؟
-ای خوبه..
-پاشون چطوره؟ سفارش کردید دیگه نباید ایستاده نماز بخونند یا نه؟
(به عمد این صحبت را پیش انداختم...تا بفهمه هنوز هم آدمهای نمازخون باخدا پیدا میشن)
-آره..عزیزم...تو چطوری خانوم چطورند؟ کی بر می گردند؟
با عجله حرفش را نیمه گذاشتم.
-خاله جون..غرض از مزاحمت...می خواستم دو تا از اتاقهای بالا را آماده کنید ..دو تا مهمون دارم که از
شهرستان اومدند..دخترهای یکی از اساتیدم هستند...می خوام یه مدت اونجا باشن...
-باشه به روی چشم عزیزم...حتما....پس خانوم به خاطر همین مهمونهای عزیز هم که شده زود بر می گردند انشالا...
-بله...تا ده دقیقه دیگه اونجام..فعلا...
و گوشی را قطع کردم..نمی تونستم حتی از قیافه شون حدس بزنم چه برداشتی از این مکالمه داشتند.
-بریم؟
هر دو نگاه خاصی داشتند...می دونستم کلمه خانوم و برگشتن و این جور چیزها ذهنشون را در گیر
کرده...باید رفع و رجوع می کردم.
-خانوم همون صاحب خونه هستند...چندین سال خارج بودند..تا همین پارسال که برگشتند..به خاطر تنها پسرش......الان هم رفته خونه خواهرش و همونجا موندگار شده...
با اعتراض گفت:( شما که گفتید خارجند!)
-وقتی خونه نیستند یعنی نیستند حالا چه اینجا چه خارج!...اتفاقا بهتره که باشند...زن مهربونیه شاید بفهمه شما اونجایید برگردند برای شما هم بهتره.
سریع در را زدم و سوار شدم..باید مکالمه را کوتاه می کردم

romangram.com | @romangram_com