#آخرین_شعله_شمع_پارت_39
-بودند..الان خالیه فعلا....ولی سپردم به بنگاه....
-پس خودتون و خانم بچه ها فعلا تنها...
-خانم بچه کجا بود برادر من؟ تو این وضعیت اقتصادی داغون!
پس مجرد بود و داشت دو تا فنچ تازه پا گرفته را به خلوتش نزدیک می کرد. تمام!!!
از نظر من همون بی آسانسوری مهر بطلانی بود بر پایان این جستجو...
.
به طبقه آخر رسیدیم و قبل از اینکه به در کلید بندازه با لحن خاص و موزیانه ای گفتم:(برادر من...از اونجا
که خواهر من کسالت دارند نمی تونند بدون آسانسور سر کنند....و ..برادر من شما با این اجاره های کلانی که قراره از این واحدها گیرتون بیاد ، تو دهکهای بالا که چه عرض کنم تو ابر دهکها جا دارید...برید دنبال خونواده...) و رو کردم به ترلان که با دهان نیمه باز نگاهم می کرد...توکا هم آماده بود تا بپرسه چه کسالتی!!؟
-بریم
و قبل از اینکه یکی از دو خواهر اعتراضی بکنند از پله ها به سمت پایین سرازیر شدم.
تلخ بود که داراها هم از نداری و وضعیت بد اقتصادی دم بزنند و ول ول گشتن را به گردن اوضاع اقتصادی بندازند..مردک معلوم نبود با چه نیتی ...
-یه آپاندیس بوده دیگه...خوب میشه...نمی خواد تا ابد بمونه که....
داشت خیال توکا را راحت می کرد...هنوزم درگیر مخفی کاری های خودش بود.
-ولی قیمتش خیلی مناسب بود
-اول نفس تازه کن بعد حرف بزن
ایستاد و نفسی گرفت
-آقای کیان از لطفی که در حق من و خواهرم دارید ممنونم ولی ...
با حرص به سمتش چرخیدم
-ترلان واقعا نفهمیدی یارو ...
-نمیشه از قیافه مردمو قضاوت کرد
-قضاوت؟؟ از قیافه؟؟...پنج شش واحد آپارتمان خالی و یه پسر مجرد و یک عالمه دوست جور واجور و
هزار مهمونی رنگارنگ پنجشنبه به پنجشنبه و هزار کوفت و غلط دیگه.....تو از دست اون پسردایی ت
خودتو آواره نکردی که بیفتی دست یه مشت شکم گنده بی درد و چشم ناپاک!
جونم دراومد تا این دیالوگ را بدون بد وبیراه گفتن به خودِ یکدنده و پسردایی الدنگش به انتها برسونم...
-راست میگن ترلان جون!
حضور توکا را به کل فراموش کرده بودم. به سمتش برگشتم. طوری به من زل زده بود که انگار سالهاست
منو میشناسه...از اون تیپ قیافه های اروپایی بود که هر مرد شرقی بلوند ندیده چشمش یک دل ِسیر تماشا می خواست.
ترلان کلافه بود...تو این مدت آشنایی اینقدر خوب کنکاشش کرده بودم که بیشتر حالاتش را می شناختم. گوشه شالش را بین ناخنهای ساده و یکدستش ، می سایید.
-خب؟
با همین کلمه ساده و بی جون ، چنان پاتکی به اون همه دغدغه و کلافگی ش زدم که اگر چاره داشت خرخره مو می جوید.
-بر می گردم خونه زندایی م
بی تفاوت شانه ای بالا انداختم و گفتم:( برگرد..فکر خوبیه)
توکا به تقلا افتاد:
-ترلان!!...
romangram.com | @romangram_com