#آخرین_شعله_شمع_پارت_38
-...یه مورد پیدا کردیم...گفتم بهتون بگم...میشه بیاید ؟
لعنتی!! چه جوری با اون پول و با اون شرایط خونه پیدا کرده بودند....به دو تا دختر جوون به این راحتیا
خونه نمی دادند که!! شایدم من خیلی پرت بودم !
-کجا؟
-همونجا که پیاده مون کردید منتظرتونیم
-اومدم
می تونستم پیاده برم اما باید به نقشم ادامه می دادم. سوویچ را برداشتم و رو به عمو گفتم:( می گه یه
مورد پیدا کردند..برم دو سه تا عیب بذارم روش و منصرفشون کنم....فعلا) و با عجله از خونه زدم بیرون.
***********
-ممنون که زحمت کشیدید و اومدید
نگاه گذرایی به توکا انداختم. ظاهرا تلاش خستگی ناپذیری را برای برطرف کردن کدورت دل من شروع
کرده بود. صلح طلب تر از خواهرش بود.
-زحمت نبود...
زنگ آپارتمان را فشار دادم و نگاهم را به انتهای خیابان دوختم...با نگاه غیر دقیقم مشغول متراژ فاصله دو
تا خونه بودم...حدود هفده هجده تا واحد با هم فاصله داشتیم...از اونجایی که تازه به این محل اومده بودیم
هیچ شناختی هم روی همسایه ها نداشتم.
-بله؟
-آقای ادهم آدرس واحد شما رو دادند..جهت اجاره
-آ..بله ..بفرمایید بالا...باز شد؟
-بله
اشاره ای به ترلان کردم و جلوتر از اونها وارد شدم...ظاهر امر که یک آپارتمان سه طبقۀ شش واحده بود.
اولین در باز شد و مرد جوانی ظاهر شد.
-خوش اومدید....طبقه آخره..واحد های سمت چپ متراژشون 40 متره...در واقع سوئیته...
و همینطور که حرف می زد با عذرخواهی مختصری پیش افتاد و ما هم مثل جوجه اردکها پشت سرش.
خسته از این بازی بی نتیجه با اعتراض گفتم:( آسانسور نداره جناب؟) جواب سوالم واضح بود.
-نه قربان..
-خیلی بد شد...
نگاهی به پشت سرش و بخصوص به ترلان انداخت و گفت:( ماشالا خانوما جوونند و آسانسور لازم...)
میون حرفش پریدم و با سردی مخصوص خودم گفتم:( جوونای امروزی واسه دو تا پله هم آسانسور می
خوان) حرفی نزد. هنوز به طبقه آخر نرسیده بودیم که پرسیدم:( شما پسر صاحب خونه هستید یا...) اینبار
اون بود که حرفم را نیمه می گذاشت.
-بله..ولی خب پدر و مادرم مدتیه که عمرشونو دادن به شما و این ملک هنوز انحصار ورثه نشده...خواهر
برادرهام خارج از کشورند و یه کم کارهای قانونی ش بیشتر طول می کشه...
-بقیه واحد ها هم پس مستاجرند
romangram.com | @romangram_com