#آخرین_شعله_شمع_پارت_37

-عمو؟؟...
لبخندی زد از اون لبخندهایی که فقط من می دیدم.
-مامانت زنگ زد....
نیم خیز شده بودم که بروم دست و رویی به آب بزنم که دوباره نشستم.
-چیکارم داشت؟
-می گفت سه روزه خبری ازش نگرفتی...داری بی معرفت میشی هومن!
-خسته ام بعدا راجع بهش حرف می زنیم.
و دوباره بلند شدم.
-یک ساعت پیش هم امیر زنگ زد ، می گفت هر چی به گوشیت زنگ زده در دسترس نبودی!...
بی حوصله خودم را به دستشویی رسوندم و زمزمه وار گفتم:( اون چی می خواست دیگه؟)
-نگرانش بود...می گفت دیروز خیلی بهم ریخته بود...
-خودم باهاش تماس می گیرم حالا....
و زیر لب غرولند کنان گفتم:( با اون فرم خبر دادنش! )
*******
-هومن !!
به معنای واقعی پریدم...
-چی شده عمو؟
-گوشیت خودشو کشت!
نفس آسوده ای کشیدم.
-بیا بگیر....خودشه؟
نگاهی به صفحه گوشی انداختم...خودش بود..لعنتی!
-نیم ساعت چرت هم به ما نیومده!
-نیم ساعت!!!؟؟؟ مرد حسابی ساعت هشت شبه!! چهار ساعته ولویی!!
با وحشت به ساعت نگاه کردم....زنگ گوشیم قطع شد...نگاهم به نگاه همیشه منتظر عمو نشست.
-بهشون گفتم دنبال خونه بگردند منم می رم دنبال کارام..خبری شد بهم زنگ بزنن....
صدای نامفهومش مثل همیشه مفهوم مفهوم و رسا توی گوشم نشست:
-بابا دمت گرم!
نگاهم شرمنده شد...
-الان میرم دنبالشون...به خدا بد جور خسته ام...کارم از یک طرف سر و کله زدن با این جونورا هم از یک طرف....
شماره ش را گرفتم...عمو با همون نگاه شماتت گرش به بلندای ارتفاع ویلچرش ، بالای سرم ایستاده بود.
-سلام...
لحنم دوباره سرد شد...ناخوداگاهم می گفت این دختر را باید با سردی و بی تفاوتی جذب کرد و توی تله انداخت.
-به ساعت نگاه کردی؟؟...می خواستی تا نصفه شبم بگردی ! وقت بود حالا!
به جای اون ، من نقش طلبکار را به عهده گرفتم.

romangram.com | @romangram_com