#آخرین_شعله_شمع_پارت_35
-با قدمهایی صبور و وزین به سمت در کشیده شد. نمی فهمیدم منظورش از این بازیها چیه.
زودتر از او سوار ماشین شدیم .مشغول مکالمه با تلفنش بود و در همانحال سوار شد.
-هر دو تا آدرس را برام یا اس ام کنید یا وایبر........بله..بله....ممنون......انشالا که سر قیمت به توافق می رسیم....بله.....قبلا هم عرض کردم دو تا خواهرند....خیالتون راحت....کاملا تضمین شده اند......بله..ممنون..منتظرم..
تماس را قطع کرد و به سمت توکا چرخید.
-چطور بود ؟
توکا نگاهی به من انداخت که گردنم به سمتش چرخیده بود و بعد رو به کیان گفت:( گاهی با دیدن اینجور
خونه ها فکر می کنم حتما پول دراوردن کار راحتیه که اینا می تونند خرورار خروار پول تو کیسه هاشون جمع می کنند!)
-راحته ....یعنی اگه بیفتی تو مسیرش پول برات پول میاره.....
مثل این معلمهای نگرون ، با لحن تذکر دهنده ای میون حرفاشون پریدم و از ترس اگر ها و نبایدها ،
گفتم:( ولی مهمه که پول از کجا میاد....باید پاک باشه و گرنه دودمان آدم بر باده!)
-نترس حاج خانوم....توکای ما خودش اینارو می دونه...
توکای ما؟؟؟؟؟
یک آلارم بد صدا ، دوباره بیخ گوشم زنگ خورد. به سمتش برگشتم. بی تفاوت و خونسرد صفحه گوشیش را باز کرد....
-آدرس ها اینجاست
و بعد گوشی را به سمت من گرفت.
-اینا که همه شمال شهره!!!...آقای کیان....
نفسی تازه کردم و با حرص اضافه کردم:( ما واقعا بودجه مون به این خونه ها و به این متراژها نمی رسه!)
-بله احتمالا..
توکا میون حرفش پرید و گفت:( به نظرم بهتره بریم مرکز شهر و چند تا بنگاه ببینیم اینطوری زودتر به نتیجه می رسیم..هرچند که هنوز ترلان جون قابل ندونستند و نگفتند چقدر بودجه داریم)
حق داشت معترض باشه...جواب می خواست. خواستم جواب بدهم که کیان بی توجه به طعنه توکا لب باز کرد:
-اولا وقت نداریم و تا شب باید یه جای مناسب پیدا کنید که هیچ ، باید اثاث هم بریزید توش....یعنی کار حداقل یه هفته را تو دوازده ساعت انجام بدید وگرنه ....
بعد به سمت من نگاهی کرد و با لحن خاصی ادامه داد:( و گرنه مجبورید بر خلاف میل خواهرتون چند روزی مهمون خونه خانوم خسروی باشید!)
با اعتراض و بی حوصله گفتم:( می گید چیکار کنیم؟) می دونستم یک نقشه جایگزین داره این بشر!!
چشمهاشو کمی ریز کرد و بعد از تعللی چند ثانیه ای گفت:( نمی دونم...ولی...ولی...راستش ....) به سمت توکا چرخید و گفت:( توکا خانوم رگ خواب خواهرت دست توئه! یه کاری کن با این پیشنهادی که می گم کنار بیاد) .
با حرص چشمهام را روی هم فشار دادم...و در آنی هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به این مرد
اعتماد کردم....چرا پا به این مسیر گذاشتم...چرا اینقدر ابله و بیشعورم؟؟
-چه پیشنهادی ؟
به ظاهر روی صحبتش با توکا بود.
-یکی از آشناهای دورمون سالهاست ایران زندگی نمی کنه و خونه زندگیش را سپرده به من و یه خانوم و
آقای مسن که سرایدار اونجا هستند...من گاه گاهی به اونجا سر می زنم و به اموراتشون رسیدگی می
کنم...تمام بچه هاشون هم خارجند غیر از یکیشون.....می تونید مدتی اونجا ساکن شید..
-نمی دونم خواهرم چقدر شمارو می شناسه ولی من چرا باید با کسی که اصلا نمیشناسم همدست شم و خواهرم را به کاری که می دونم درست نیست تشویق کنم ؟؟
ایول!!!یعنی دلم می خواست بپرم بغلش.
فکر می کردم از اینکه محاسباتش بهم خورده ، جا بخوره ولی خیلی خونسرد گفت:( کاری بود که از دستم بر میومد!) و گوشی ش را روی داشبورد انداخت و بی تفاوت گفت:(خب...) رو به من نیم نگاهی انداخت و ادامه داد:( با توجه به قرار داد کار جدیدت، بهتره تو محله ای ساکن بشی که به محل کارت نزدیک باشه...بنابراین من شما رو می برم همون اطراف...چندتا مشاور املاک هست...منم می رم دنبال
romangram.com | @romangram_com