#آخرین_شعله_شمع_پارت_33
-وای عزیزم...دم در بده بیاید تو توروخدا....
حتی تبسم هم نکرد...
کنارش دو زانو نشستم.
-زندایی حال کردی از این نمایش خیمه شب بازی دو تا دخترات...؟؟
-کجا می خوای بری؟
-زندایی فدات شم اخماتو باز کن بابا رفتنمون موقته حالا فعلا..
بعد به سمت توکا چرخیدم و گفتم:( یه ساعت فرصت داری تا هر چی ضروریه جمع کنی...کتاب متابات یادت نره.....) وبا اشاره چشم بهش فهموندم عجله کن قضیه جدیه!
توکا دست به کار شد.
-هاله ذلیل نشی بیا کمک دیگه..حتما باید باهات تند حرف زد؟
هاله با اشاره توکا به اون اتاق رفتند و من نفسی تازه کردم و با صدایی که اون دوتا وروجک نشنوند ، گفتم:(همون وکیله داره برامون دنبال جا می گرده..اصلا از اول قرارمون همین بود...مرد قابل اعتمادیه...زن هم داره...حلقه دستشه خیالتون راحت...الانم تا حامد نیومده بریم بهتره...بذار بفهمه چه گندی زده....ضروریاتو جمع می کنیم....نگران نباشید...با همون پنجاه تومن هم خونه اجاره می کنم هم وسایل زندگی...سه چهار روز دیگه که مستقر شدیم بهتون زنگ می زنم...خیالتون راحت...)
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را بی معطلی پاک کرد و با صدای بغض آلودش گفت:( نمی تونم..نمی تونم ولتون کنم به امون خدا...به خدا دیگه شبها هم نمی تونم راحت بخوابم...نمی تونم...باید خودم براتون دنبال خونه بگردم...یه جای مطمئن که بشه دو تا دختر جوونو به امون خدا ول کرد...جامعه شده پر گرگ، آخه من رو چه حسابی شماهارو ....)
-زندایی فدات شم...مطمئن باش من اینقدر بزرگ شدم که کاری نکنم که خودمو توکارو به خطر بندازم...بعلاوه مگه شما می تونید به دور از چشم حامد واسه ما دنبال خونه بگردید...هر جا هم که بریم حامد نباید از جامون مطلع شه..اینو قول بدید......واسه همین فعلا نمی تونم ادرس بدم...می ترسم تعقیبتون کنه و آرامشمون را بهم بزنه...
-خونه که پیدا نکردی هنوز ..کجا داری شال و کلاه می کنی پس؟
-خونه یکی از دوستام...راستش زندایی ..راستش یه مطلبی هست که شما هم باید بدونید چون به گردنم حق مادری دارید...من کارم را عوض کردم..دیگه تدریس نمی کنم...قراره از یه فرد مسن از یه خونواده پولدار برای یه مدت به طور نیمه وقت پرستاری کنم...
نگذاشتم اعتراض کنه و بلافاصله اضافه کردم:(هم در امدش بهتره و می تونم از پس مخارج و اجاره خونه بربیام هم کارش نیمه وقته و می تونم بعدازظهرها که توکا خونه ست کنارش باشم هم خونواده مطمئنی هستند....خلاصه اینکه حالا حالاها خیالتون راحت باشه همه چی امنه)
نفس عمیقی کشید و با همون صدای خش دار گفت:( خدا لعنت کنه این پسرو! به خدا اینجوری نبود...خیر نبینن اون رفقای نابابش...)
-راستی زندایی متوجه شدید که حامد از کجا قضیه کلیه را فهمیده؟
-آره...اون یارو رفیقش...فریدون...اون ..اون ظاهرا تورو اتفاقی..البته می گه اتفاقی اما می دونم اینطوری نبوده..حتما تو نخت بوده و تعقیبت می کرده...خلاصه تورو تو بیمارستان دیده و پرس و جو کرده و قضیه را فهمیده و به اون یکی آشغال ..همون سیروس نمی دونم چی چی خبر رسونده اونم به حامد گفته که کجایی که ناموست داره تیکه تیکه خود فروشی می کنه....خدا لعنتشون کنه...حامد دیشب مثل یه گدازه آتشفشانی بود...ولی معلوم بود بیشتر اداست..بیشتر می خواست بدونه چقدر کاسب شدی..بی غیرت شده دیگه..چشمش دنبال پولت بود که اون قرشمال بازی را درآورد..منم گفتم ده دوازده تومن گرفتی...مثل این گرگهای تو کارتون چشماش برق زد...
-پس الان بفهمه رفتیم ...
-قیامت میکنه...خون منو و هاله رو تو شیشه می کنه...
-پس بهتره شما هم خونه نمونید یه دو روز برید خونه دایی هادی اینا....
-خدا نگذره از این داییت که هرچی اخلاق بد داشته یکراست رفته تو خون حامد...زن عموی بدبختش کم نکشید از دست عمو هادیش!
-حالا پشت مرده بد نگیم بهتره...برید اونجا یه دو سه روزی دور باشید....
-همچین می گی برید اونجا انگار بغل گوشمونه..اهوازه ها!!
-می خواین همین الان دو تا بلیط قطار براتون جور کنم؟
-الان؟؟
-آره...یکی از دوستهام تو آژانس مسافرتیه..
تو هم با اون دو ستات!
بلافاصله گوشی را برداشتم و شماره ستاره را گرفتم. خواهر یکی از همکارام بود.و در مقابل چشمهای متعجب زندایی برای فردا صبح دو تا بلیط رزرو کردم.
-زندایی اگه پول کم داری من تو حسابم...
-نه عزیزم...سر برجه تازه حقوقمون را ریختند...ولی هنوز زنگ نزدیم ببینم اصلا خونه هستند یا نه
-پس ما تا وسایلمون را جمع می کنیم شما هم برو یه تماسی بگیر....
**********
از ماشین پیاده شد و با همون اخمهای همیشه گره کرده اش ، جواب سلام توکای متعجب را داد و ساک ها
romangram.com | @romangram_com