#آخرین_شعله_شمع_پارت_32

-حالت خوبه؟
-آره عزیزم...می بینی که ....بادمجون بم آفت نداره....
توکا در آغوشم کشید و هاله گوشه چشمهای اشکیشو پاک کرد و در حالیکه منتظر بود جای توکا را بگیره ، گفت:( بشکنه دست این نابرادر...اصلا بمیره از دستش راحت شیم)
هاله را در آغوش کشیدم.
-عزیزم...همیشه بین خواهر برادرها از این مسائل پیش میاد.
خودشو از بغلم بیرون کشید و با تعجب گفت:( یعنی همه خونواده ها دیوونه اند....!!! حرفا می زنی ترلان!! بیا کرور کرور خواهر برادر بهت نشون بدم که از گل نازک تر به همدیگه نگفتند! )
می دونستم حق داره.کاش می تونستم هاله را هم با خودم ببرم...کاش....اینقدر ذهنم درگیر وقایع اخیر بود که حتی نمی تونستم درست فکر کنم ، درست حرف بزنم..دلداری دادنم هم به هاله مثل زنهای بیسواد سیصد سال پیش بود!!
-توکا جون...
رو کردم به هاله ،
-هاله جون...قراره یه مدت ما از اینجا دور شیم...من و توکا...می دونم سخته اما شرایط یه جوریه که....
نمی دونستم با چه کلمات و جمله هایی قانعش کنم که خودش به فریادم رسید:
-می دونم..می فهمم ترلان..عزیزم....کار خوبی می کنید...فقط کجا می رید آخه؟
توکا هنوز با بهت نگاهم میکرد.
نفس آسوده ای کشیدم..یک مرحله افتادم جلو....حالا خان دوم:
-راستش قراره دو سه روز منزل یکی از دوستهام بمونم و بعدش..بعدش یه جای موقت پیدا کنیم...یه مدت از جو خونه دور باشیم بهتره...بهرحال من و توکا کم کم باید بار زحمتمون را از دوش این خونه برداریم...
به اعتراض لب گشود:( وای چه زحمتی..اصلا کجا؟ با کدوم پول آخه؟)
خان سوم:
-از طریق اون موسسه ای که توش کار می کنم تونستم یه مقدار وام بگیرم...با همون پول می تونم خیلی از مشکلاتمون را حل کنیم..نگران نباش عزیزم...
اینبار قبل از اینکه هاله لب باز کنه ، توکا به حرف اومد:(چه با عجله!! چرا من از این جریانات و تصمیم گیری های جنابعالی خبر نداشتم؟منو آدم حساب نکردی یا گفتی بچه ست هنوز؟ اصلا خونه کدوم دوستت می خوایم بریم ؟ من که همشون را میشناسم..کدومشون؟)
سرم داشت تیر می کشید...توکا بدجور موضع گرفته بود.
-ببین عزیزم...چند هفته ای هست که دارم رو قضیه وام و خونه و این جور چیزا کار می کنم اما مطمئن نبودم جور بشه ..واسه همین صبر کردم خیالم راحت بشه و وام قطعی بشه تا بتونم این موضوع را مطرح کنم...در ضمن این دوستم هم شما نمی شناسی...
-فکر مدرسه منو نکردی؟ فکر نکردی سال آخرم و کنکور دارم...فکر آینده منو نکردی
اصلا انتظار نداشتم با جبهه گیری و مخالفت توکا مواجه بشوم...برام اینقدر غیر منتظره بود که تنها یک مطلب تو ذهنم بالا و پایین می شد؛ دلیل مخالفتش و ربطی که می تونست به حامد داشته باشه..ولی محال بود که حتی به اندازه یک صدم هم علاقه ای به اون آدم مزخرف داشته باشه....ولی ناخوداگاه روی اعصابم رژه رفت و بی درنگ سرش فریاد زدم:( نمی بینی این پسره صبح تا شب رو مخ هممون راه میره.؟ کری نمی شنوی چه دری وریا بهمون می گه ..به ذهنت فشار بیار ..اگه یادت نمیاد یادت بیارم که من دیشب کجا بودم و چرا بودم....احمقی یا خودت را زدی به حماقت؟ اون گلدونی که تو سر من خورد می تونست منو بکشه..خیلی اتفاقی!..می تونست وضعیتم بدتر از این باشه...تو می تونی جایی زندگی کنی که امنیت جانی نداری؟؟ می تونی؟؟؟ من نمی تونم....)
درد سرم و جبهه گیری توکا اینقدر حالمو بد کرده بود که تمام اون عذابی که برای این صد میلیون کشیدم و قرار بود بکشم به آنی جلوی چشمم جون گرفت.
از صدای داد من زندایی سراسیمه خودشو به بالا رسوند و تو همون چهارچوب در به نمایش روبروش خیره شد.
-فکر می کنی من به فکر درس و دانشگاه تو نیستم؟؟؟ برعکس...تمام فکر و ذکر من یگانه خواهریه که دارم...
ناگهان بغض بدی بیخ گلویم شکست...اینکه اگه اون مزخرفاتی که دکتر کامروا گفته باشه صحت داشته باشه من همین یک دونه خواهر را هم ندارم..اصلا کسی را ندارم...بغضم ترکید و مثل بادکنک سوزن خورده ، خالی شدم و روی زمین دوزانو نشستم.
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
دستهای لاغر توکا دورم حلقه شد. نگاه خیسم را به چشمهای روشنش دوختم و بعد نگاهم را به سمت موهای مجعد و خوش فرم طلایی رنگش سُر دادم...چرا تاحالا به این موضوع توجه نکرده بودم که پوست گندمی من با پوست سفید توکا سنخیتی نداره، موهای لخت و خرمایی من با اون گندم زار آفتاب خورده و تاب دار، چشمهای میشی من با چشمهای عسلی خیلی روشن اون شباهتی نداره!
بغضم دوباره ترکید و بی دلیل زار زدم...بی دلیل ِ من خودش آبستن یک دلیل بزرگ و وحشتناک بود که بی وقفه انکارش می کردم.و اینقدر درگیر مساله حامد بودم که بیشتر و بیشتر به پستوی ذهنم می فرستادمش و برای فرداها پس اندازش می کردم.
-عزیزم..عمرم...ترلان غلط کردم...معذرت می خوام....توروخدا بسه....به خدا غافلگیر شدم...
باید این نمایش را هر چه زودتر جمع می کردم...دیو دوسر تو ماشین منتظرم بود.
-توکا جون مهم نیست..یه کم دلم پر بود....نگران مدرسه نباش...قرار نیست مدرسه نری...هر جا ساکن شدیم برات سرویس می گیرم که بیارتت همین مدرسه و برت گردونه..خیالت تخت...
بلند شدم..زندایی با چشمهای گریون کنار چهارچوب در روی زانوهاش نشسته بود. به طرفش رفتم و در حالیکه هنوز فین فین می کردم سعی کردم بخندم و با لودگی جو را عوض کنم.

romangram.com | @romangram_com