#آخرین_شعله_شمع_پارت_199
دوباره ساکت شد ..تمام خطوط صورتش می گفتند که برای حرف زدن بی قراره. ساکت موندم و منتظر .
نفسی گرفت و ادامه داد:(..نمی گم از خواستگاری طلوعی غرق لذت شدم اما اگه پاپس بکشه نمی دونم چه جوری باید وانمود کنم که اتفاق مهمی نیفتاده !..داغون میشم)
دلم مثل ماهی بی تاب آب ، از قفسه سینه م کنده شد و سُر خورد.
دخترک بی رنگ و لعاب روزگارم ، چه صادقانه دل نگرون صیانت از غرورش بود و چه ساده عمیق ترین و پنهون ترین حسش را بیان می کرد!
-طلوعی واسه این روزهای من ، می تونست یه پناه عاطفی باشه...می تونست دغدغه شیرینی باشه واسه همه تلخی های دور و برم!
نتونستم بیشتر از این ساکت بمونم .
-طلوعی هیچی نیست، جز یه شکارچی ماهر کار بلد!
لبخند زد، تلخ و حقیقی!
-اگه کاربلد بود که به فکر شکار بهتری می بود
بی درنگ گفتم:( کی از تو بهتر!!)
چنان با بهت نگاهم کرد که متعجب از عکس العملش گفتم:( چی شد؟)
سری به طرفین تکون داد و با پوزخند گفت:(آره...از من ساده تر و تنهاتر کجا می تونست پیدا کنه)
-تو ساده هستی، شایدم تنها باشی اما من منظورم اصلا اینا نبود
-نمی دونم از فردا چه جوری برم شرکت...
کلافه پوفی کردم اما سعی کردم ملایم حرف بزنم.
-از قضاوتش نگرانی؟ بذار قضاوت کنه...بذار خود واقعی ش را نشون بده! اگه قراره برای یه عمر زندگی بهش فکر کنی بهتره بشناسیش
انتظار نداشتم اما ناگهان قطرات درشت اشک صورتش را خیس کرد...بی درنگ کشیدم کنار.
طلوعی، طلوعی تنها درد این دختر نبود!! این غم لونه کرده میون اون ستاره های براق میشی رنگ، تنها برای فال و شرکت و طلوعی نبود!
کاملا به سمتش چرخیدم.
از نگاه مستقیمم ، معذب شد و خواست از ماشین پیاده بشه که دستش را خوندم و به سرعت قفل مرکزی را زدم.
بی قرار و معترض نگاهم کرد. چقدر برق این نگاه بی پناه را دوست داشتم. دلم می خواست برای این نگاه ماوا باشم و این تجربه شیرین حس دلنشینی بهم می داد.
-ببخشید...حالم خوب نیست...
-دارم می بینم.
از روی داشبورد دستمالی بیرون کشید و با عجله بینی ش را گرفت.
-...میشه منو برسونید خونه...
بی توجه به درخواستش گفتم:( مطمئن باش بدون اینکه ذره ای قضاوتت کنم با دل و جون به تمام حرفات گوش می کنم...)
کمی به سمتش خم شدم و از فاصله نزدیکتری گفتم:( حرف بزن...هرچی که دل مهربونتو اینطور طوفانی کرده...)
نفهمیدم چرا ، اما با هر کلام من ،گریه ش شدت بیشتری می گرفت . صورتش را میون یک مشت دستمال کاغذی پنهون کرد و بی صدا با شونه هایی که بالا و پایین می شد ، اشک ریخت.
چادر نافرمونش از روی سرش سر خورد..موهای لخت و خوشرنگش تمام و کمال عیان شد.چادر روی شونه هاش افتاد اما شونه های لرزونش هم قرارگاه خوبی نبودند و بدن لرزون و ظریفش از میون چادر نمایان شد.
بی اختیار نگاهم به بیرون افتاد. مبادا چشم نامحرمی به تماشا نشسته باشه و همزمان دست دراز کردم و چادر را روی سرش انداختم.
توجهی نکرد و غرق ماتمش هق زد.دلم چنان از دیدن این صحنه مچاله شده بود که بی قرار ، به دنبال راه تسکینی فوری بودم.
دستم را دور شونه هاش انداختم و به سمت خودم کشیدم. مطابق انتظارم مقاومت کرد اما سرانجام تسلیم شد و صورتش روی پیرهنم نشست.
می تونستم تا ابد ساکت بشینم و بگذارم این چشمه دردِ فوران کرده ، آروم بگیره اما یاد اون چشمهای بی پناه و معصومش طاقتم را به انتها می رسوند.
-ترلان...ترلان خانوم...ترلانی
romangram.com | @romangram_com