#آخرین_شعله_شمع_پارت_197

بلوز آستین دار و شلوار یکدست بنفش تیره ! تیره مثل همین روزها و شبهایم!
نشستم.
-میرم برات آب خنک بیارم
-نمی خورم
-باشه واسه خودم میارم تو نخور!
بلند شدم.
-ترلان! عزیزِ من بذار خودم می رسونمت..باشه؟ با این سر و شکل این موقع شب تو کوچه خیابون باشی هیچ بلایی سرت نیاد ،هیچ کس مزاحمت هم نشه ، خوش شانس باشی که دوباره پات به کلانتری باز نشه!
به سمت در رفتم.
پوفی کرد و به سرعت به سمتم اومد. داغ بود یا حرارتی که از حضور نزدیکش می گرفتم همون توهم شبانۀ تنهایی م بود!؟
-باشه بریم
-حالتون خوبه؟
پوزخندی زد.
-دیگو بین به دیگ چی میگه؟!!..تو خوبی خانوم؟
با دقت صورتش را کنکاش کردم...انگار خواب بودم اما هوشیار یا شایدم بیهوش اما بیدار!
نگاهش سرخ و گونه هاش تبدار بود.
-تب دارید؟
لبخند زد...متعجب اما راضی!
-احتمالا...از حموم دراومدم ، لخت و پتی جلوی کولر دراز کشیده بودم...
ذهنم بیشتر و بیشتر هوشیار می شد...کبودی صورتش ، لبخند رضایت بخشش و لحنی که امشب تلخ نبود، سرزنشگر نبود!
-بریم با ماشین یه دوری بزنیم سرحال بشی ؟
-بریم دکتر؟
-واسه منگی تو یا تب من؟
-تب شما !
-به خانووم خوشگلۀ شبگردمون عرض کنیم که ما خودمون دکتریم..زیره به کرمون نمی بریم
مغزم سر شد!! اما دست و پا شکسته فرمان داد: برو..مست نشو احمق ساده!
-باید برم دیگه ...
لبخندی زد و در را باز کرد و همراهم خارج شد.
*******
هومن
-میشه منو برسونید خونه مون
استارت زدم . نگاه نکرده هم می تونستم چهرۀ خسته شو ببینم.
-باشه...بریم
-ممنون...ببخشید این موقع مزا...
-بستنی سنتی دوست داری؟ ..بعد ِ زندان می چسبه ها!

romangram.com | @romangram_com