#آخرین_شعله_شمع_پارت_196
-منو ببین..ترلان با توام
گم بودم اما نگاهم آگاهانه و هوشیار از شرم نیم تنه عریانش ، به زمین چسبیده بود.
-تنها اومدی تا اینجا؟ پیاده؟ این موقع شب..ساعت دوازدهه!
نه حرفی برای گفتن داشتم نه گوشی برای شنیدن...ناخواسته و بیهوش، نزدیکترین قراری که دلم می طلبید را طی کرده بودم و با همون دمپایی لاانگشتی و چادر تیرۀ روی سرم، قدمِ بی تردیدم را میون کوچه های همسایه سُر داده بودم و به ماوایی که سرابش هم غنیمتِ این ساعتم بود، دخیل بسته بودم.
دو زانو مقابلم نشسته بود و نفسهای داغش روی صورتم می نشست و عجیب بود که میون هوای گرم وجودش دلم می لرزید.
-منو ببین..خوبی تو دختر؟
آروم لب زدم:( خوبم)
نفسی از سر آسودگی کشید.
-عمو هم خوبه؟ توکا؟
-همه خوبن
همه خوبند غیر از من!
-کسی می دونه اینجایی؟
-ترلان هم نمی دونه!
از جوابی که دادم خودم هم شگفت زده شدم اما بی حال تر و خسته تر از اونی بودم که تفسیرش کنم.
فلسفۀ این ساعتم ، جستجوی نگاهی بود که دلم را همراهی کنه..همین! حتی بی خبر از ترلان! از ترلان فرار کرده بودم و ماوا می طلبیدم.
بلند شد .
-بذار برات یه لیوان آب بیارم
-نمی خورم
-چرا منو نگاه نمی کنی؟
-لباس تنتون نیست
انگار بیهوش تر از من بود. صدای ضربۀ آهسته ای را که به پیشونی ش زد ، شنیدم.
-الان میام
سرم را بالا گرفتم و با بی خیالی به اطرافم نگاه کردم...اینجا بودم...همونجایی که دلم می گفت و عقلم عتاب می کرد؛ اینجا بودم ..همونجایی که با کشمکش و بگو مگو ترکش کرده بودم...اینجا بودم ..میون همون هوایی که نفس می کشید...اینجا بودم همونجایی که دو سه تا کوچه طویل با هوای گرفتۀ اتاقم فاصله داشت...اینجا بودم همونجایی که تو بیداری و روشنا، ماه ها بود از دیدنش امساک می کردم..اینجا بودم ؛ همونجایی که نباید می بودم!
مثل خواب زدۀ تازه هوشیار از جا پریدم.
-خوبی؟
این بار چندم بود که این سوالو می پرسید؟
-من میرم
به سمتم اومد..تی شرت شل و ول و آزادی به تن کرده بود. بوی عطرکهنه شده لباسش ، زودتر از خودش به من رسید.
-باشه..فقط یک کم بشین..
-نه
دستش به سمت بازوم رفت تا به سمت کاناپه هدایتم کنه.
-باید برم
به اندازه ای گرمای دستش زیاد بود که با وحشت خودمو برانداز کردم؛ چه لباسی تنم بود که پوستم بی حجاب ، گر گرفت؟
-بیا یه بارم شده حرف گوش کن
romangram.com | @romangram_com