#آخرین_شعله_شمع_پارت_195
هنوز مبهوت چند کلمه اولش بودم...
-من هومنو رد کردم؟
-آره دیگه اینقدر واسه مامانش سوسه اومدی که بی خیال خواستگاری کردن شد و گرنه حتما خواستگاری کرده بود تا حالا
بازو شو گرفتم و با تمام قدرتم فشار دادم
-من هومنو رد کردم؟من سوسه اومدم؟منو ببین!
-بابا اگه هومنم خواستگاری رسمی می کرد من که قبول نمی کردم ..اون همون مال خودت!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و محکمترین سیلی ای که می تونستم به صورتش بزنم روی گونه ش فرود آوردم.
مات و مبهوت با چشمهای جسور نااشنایی که کم کم نمناک میشد بهم زل زد.
-این واسه چی بود؟
-واسه حماقتت واسه فکرهای بچه گونه ت!
-شایدم داری می سوزی که می بینی خواهر کوچکترت خواستگارهای آدم حسابی داره و تو نداری، شاید واسه اون بود نه؟
به لکنت افتاده بودم..از اینهمه جسارت، وقاحت ، بی شرمی و از این توکای خیلی خیلی دور و غریب.
-توکا...تو...تو..چطور می تونی ..با من اینطور حرف بزنی؟..من..من که اگه لازم باشه تمام ..زندگیم..زندگیمو به پات ...قمار میکنم...هان؟
اشکهاش روی گونه هاش می چکید اما زبونش هنوز به تلخی در تلاطم بود.
-دست بردار از این به خاطر من زندگی کردنت!! برو دنبال زندگی خودت..تا کی می خوای به من بکن نکن بگی؟ تا کی می خوای جای مامانمو پر کنی؟ برو بذار منم از زیر دین تو بیام بیرون...می خوام زندگی کنم ترلان..اما نه مثل تو..نمی خوام هر روزم بشه مثل روزهای خالی ِ تو...من به داشتن یه مرد نیاز دارم..من مرتاض و مریم مقدس نیستم...اینکه با کی ازدواج کنم هم خودم تشخیص می دم...والسلام
و به سمت تختش رفت.
تمام توانم را جمع کردم و آخرین جمله مو برای حسن ختام نمایش بدچهره امشبمون ارائه کردم.
- باشه رهات می کنم...ولی زیر پات سرابه؛ نه حتی آب!
نفسم به اندازه فضای مسدود گلویم تنگ شده بود...هوا..هوا می خواستم؛ حتی هوای گرم نیمه شب تابستانه!
برای بلعیدن ذره ای اکسیژن از اتاق بیرون رفتم و بی هدف، چادر مشکی آویزون کنار در را برداشتم و زدم بیرون و از راه پله ها سرازیر شدم.
."..سوسه...هومن...خواستگار نداشته....بازداشتگاه و وساطت طلوعی بزرگ...بهم خوردن احتمالی قرار خواستگاری...دوران دانشجوییم...سرزندگی و تنهایی...حامد....تمام تقلایم برای روشن کردن آینده توکا..برای گریختن از تاریکی هم خونی به اسم حامد....فرح کیان و تمام تحقیرهاش...توکا و مرد زندار فریبکار....شیمی و منطق کلاف بهم تنیده روز و شبم...ترس تاریکی بازداشتگاه ...نگاه تلخ و طلبکار هومن...نگاه متاسف طلوعی مقابل افسر کلانتری...سوسه..."
باید گذاشت و گذشت وقتی که خورشید هم در آغوش ماه ، میلی برای طلوع ندارد!
کاش آخر این سوز بهاری باشد
کاش در بغلت راه فراری باشد...
-ترلان؟؟!!!!
به استقبال شبگرد خواب زدۀ آشنایش، میون راه پله ایستاده بود.
حتی دیواره های آسانسور هم خفه ام می کرد...هوای تازه من ، میون همین پیچ و پاگرد راه پله هایی بود که میون سرنوشتم راه باز کرده بود.
-تو حالت خوبه؟
از صدای متعجبش جا نخوردم؛ از ترس خفته کلامش جا نخوردم؛ حتی از فشار انگشتهاش که روی بازوهام نشسته بود و تکونم می داد.
از قدم بی اراده و دل عصیانگرم شگفت زده بودم!! از بی عقلی شبانه و از مغز خاموشم!
-ترلان؟
چه خوش آهنگ بود این اسم لعنتی!
-عمو حالش خوبه؟ خوبی تو؟این موقع شب! اینجا...بیا تو...بیا ببینم
نشستم..غریب! سر به زیر و آروم!
romangram.com | @romangram_com