#آخرین_شعله_شمع_پارت_194
نفس عمیقی کشید و با جسارت گفت:( ترلان تو خواهر بزرگ منی قبول..احترامت همیشه واجب قبول، اما تا کی باید برای هر کاری به صلاحدید تو رفتار کنم؟)
مغزم به صدا افتاده بود اما هنوز هم به صبوری فرمان می داد.
-قرار نبوده و نیست که به صلاحدید من رفتار کنی، منم مثل همه پر از اشتباهم...
-آی گفتی! قربون آدم چیز فهم
-توکا..عزیزم...ولی بعضی رفتارها حتی ظاهرشون هم به طور شفافی غلطه ..احتیاج نیست علامه دهر باشی تا بفهمی...
-تو اگه یه روز عاشق یکی باشی دستشو نمی گیری؟
به قدری حالم دگرگون شد که حس کردم چشمام داره سیاهی میره. دراز کشیدم و لحظاتی به خودم فرصت دادم.
-خوابیدی؟
-نه
-خوبی آبجی گلم؟
روی صورتم خم شده بود و با نگرانی سوال پیچم کرده بود. بلند شدم.سنگینتر از دفعه قبل ؛ با دردی که حنجره مو در برگرفته بود و همراهی ام می کرد.
-تو عاشق اون مرد شدی؟
-نه به همین سادگی که
-توکا به من واضح جواب بده، تو عاشق مردی شدی که حتی چند سال از منم بزرگتره!؟
-ولی سن و سالش بهش نمیاد
-اووه..تو اصلا چیزی راجع بهش می دونی که اینطور دلباخته ش شدی؟
-آره...خونه شون همین اطرافه...فوق لیسانس مهندسی شیمیه...تو شرکت نفت کار می کنه...با مادرش زندگی می کنه...
-توکا یعنی مرد به این سن و سال ازدواج نکرده؟
-خب...چرا....اما در شرف طلاقه!
ناخواسته کاسه صبرم شکست و با غیظ غریدم:( یعنی توی احمق رو زندگی یه زن دیگه آوار شدی؟!! یعنی خاک تو سر نفهمت توکا!! تو کی اینقدر احمق شدی که من نفهمیدم!)
بی مهابا ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت و در را کامل بست.
-هیس..چته تو؟ بابا بیدار میشه ها
به سمتش هجوم بردم و مقابلش قد علم کردم.
-تو معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
گارد دفاعیشو به تن کرد و سینه سپر کرد.
-می خوام دل بدم و دل بگیرم..می خوام عاشق باشم و زندگی کنم..خسته شدم از این زندگی سیاه سفید....از وقتی بهم گفته عاشقمه زندگیم رنگی شده...می خوام زندگی رنگی داشته باشم همین...اونم قصدش ازدواجه...چی از این بهتر!! نخواستم که تا آخر باهاش دوست بمونم
نفسم از شدت بهت و خشم به دیواره کم حجم سینه م فشار میاورد.
-اگه قرار باشه با هر عاشقت هستم شنیدنی ، دل از کف بدی که با یه دلستر هم مست میشی دختر احمق!
-چرا که نه...بذار خودت عشقو تجربه کنی نوبتت که شد بهت می گم که حتی با یه لیوان آبم میشه مست شد...من مثل تو نیستم من به داشتن یه مرد محکم و قوی نیاز دارم می فهمی؟
حرکت بالا و پایین قفسه سینه م به قدری مشهود شده بود که هر آن می ترسیدم از شدت تلاطم ، منفجر شم.
-نیاز؟ با همین کلمه توجیه می کنی؟ اگه وسط خیابون دستشویی ت بگیره به خاطر نیاز به اجابت مزاج، همون وسط کارتو می کنی یا می گردی موقغیت مناسبش را پیدا می کنی؟
-منم گشتم یه موقعیت مناسب پیدا کردم..طرف رتبه تک رقمی کنکور ارشد بوده...چند ده تا مقاله رسمی تو ژورنالهای خارجی داره..خونه زندگی خوب داره...ماشین مدل بالا و ساعت چند صد تومنی!
-توکا اون یه مرد زنداره که حداقل ده پونزده سالی از تو بزرگتره اینو بفهم...
-من نمی فهمم تو چرا اینقدر با سن خواستگارای من مشکل داری..اون از هومن که ردش کردی اینم از مازیار!..بابا من باید خوشم بیاد که میاد ...آدم حسابی هم هست...حالا یه شکستی تو زندگیش خورده نباید دیگه ازدواج کنه..همین روزا که طلاق بگیره میاد خواستگاریم..
romangram.com | @romangram_com