#آخرین_شعله_شمع_پارت_193

بود تموم مردونگی که در محضر مردهایی مثل پدرم و پدرش یاد گرفته بودم؟ ادای مردونگی در میاوردم و به
بهونه دل از دست رفتۀ طغیانگرم ، اَبای تلخی و غرور به تن کرده بودم و با کلاه کج قضاوتم ، دلنشین ترین
ملودی زندگی م را به تیغه مجازات کشیده بودم؟ وای به من!
خسته از بی خوابی شب گذشته و دردمند از ندیدنها و گذشتنها ، به ذهنم برای یاداوری شعری که در اخرین
لحظه زمزمه می کرد، فشار میاوردم...همون تلنگری که تمام محاسباتِ از ریشه غلطم را بهم ریخت...همون
زمزمه ای که نباید می شنیدم اما شنیدم!
..... و کمی هم بیمار
تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را....
دل به هر کس مسپار....
******
ترلان
با اینکه به شدت خسته بودم اما ذهنم به قدری مشغول بود و دریای روحم به اندازه ای پر تلاطم بود که لحظه ای پلکهام روی هم نمیفتاد.
-هنوز بیداری؟
بدون اینکه از سقف اتاقمون چشم بردارم آهسته گفتم:( تو چرا هنوز نخوابیدی)
چراغ خواب ِ کم جون اتاق روشن شد و حرکتش را روی تختش حس کردم. انگار نشسته بود و مطابق عادتش زانوهاشو به آغوش کشیده بود.
-هنوزم نمی خوای با هم حرف بزنیم؟
-حرفهای من از جنس نصیحته و حرفهای تو از جنس دفاعیه! پس نمی تونیم حرفهای همو بفهمیم که اگه تا حالا فهمیده بودی الان اینجای راه نبودی!
رنگ صداش گرفته تر شد و با اعتراض خفه ای گفت:( کجای راهم مگه؟ خب حرفاتو عوض کن !یکبارم که شده مثل من فکر کن..حرفم را بفهم...روحیه مو درک کن! من مثل تو نیستم ترلان..من نمی تونم مرتاض وار زندگی کنم..نمی تونم ...)
بزرگ شده بود..خودش ، حرفهاش و کنایه هاش!
کی اینقدر ازم فاصله گرفته بود که نفهمیده بودم؟ کی اینقدر بزرگ شده بود که زیر تیغ مقایسه و تحقیرم می برد؟
-نمی تونم..ببین قرار شد کنکورم را به خوبی بدم که دادم...تو اجابت خواسته تو کوتاهی نکردم...حالا دیگه دوست دارم با خیال راحت جوونی کنم...می خوام از این لحظه های زندگیم استفاده کنم...بابا می خوام زندگی کنم...سخته درکش؟
هیچوقت اینطور بی قید و بی ملاحظه با من حرف نزده بود ولی حالا؛ حالا واقعا بزرگ شده بود!
-کنکور یه پل بود برای رسیدن به هدفت که شکر خدا با موفقیت طی شد...اما زندگی فقط کنکور نیست که با موفق شدنت ، تو بقیه زندگیت شل بگیری و به اسم خوشی داغونش کنی!
از روی تختش بلند شد و کنارم نشست. هنوز هم میلی به دیدن چشمهای زیبا اما جسورش نداشتم.
-اگه کنکور، همه زندگی نیست چرا تمام مدت یه جوری رفتار کردی که انگار تمام زندگی منه، نگذاشتی جم بخورم..هان؟
به ناچار نشستم. دلش پر بود از مادرانه های پروسواس من! چه بیچاره بودم که برای تمام دلواپسی هایم هم توبیخ می شدم!
-توکا!
دلم ناخواسته پر کشید برای ذره ای از محبتش، اما به کدوم عادت امروزش، تمام نزدیکی ما بر باد رفته بود، که تنها با اخمی طلبکارانه گفت:( هوم؟)
-تو خیلی زیبایی قبول، جوونی و این جوونی اگه بره دیگه برنمی گرده قبول، دلت ارتباط با جنس مخالف می خواد قبول، به خاطر پشت سر گذاستن کنکور از تمام شیطنتهایی که همسن و سالهات کردند، گذشتی اینم قبول! اما...
دستهاشو توی دستم گرفتم و با وجود تمام آشفتگی روحم، با ملایمترین حالت ممکن ادامه دادم:(به چشم من تودختر عاقلی بودی که پا رو لذتهای زودگذر زندگیت گذاشتی تا آینده تو بسازی، کنکور همه چیز نبود اما برای امثال ما دم دست ترین پل عبوری موفقیت بود...ممنونم اگه سربلند از این بوته گذشتی..ممنونم...اما...با اینکه ازدست وسواسهای من در عذابی و باورهای منو در حد عقل و فهم خودت نمی دونی، باید بگم هنوزم می تونم به حق خواهر بودنم ، تو انتخاب مسیر درست یا مسیرهای درست تر کمکت کنم اما به حکم بزرگ شدنت نمی تونم مجبورت کنم فقط می تونم به حرکتت جهت بدم.
دانشگاه...شغل آینده ت و آدمهایی که اطرافت قرار می گیرند همگی به انتخاب و سلیقه خودت خواهد بود..دلم می خواد مثل گذشته با تمام شیطنت هایی که داری عاقلانه رفتار کنی. دلم می خواد بهترینها اطرافت باشند..اما تو ...تو به دروغ همه را فریب دادی...ورزش صبحگاهی تو...)
با اخم غیر قابل انتظاری میون حرفم پرید و با غیظ گفت:(دروغی در کار نبود ...ورزش بود..اما انکار نمی کنم که گاهی آقای شفیع پور را هم می دیدم...اینکه گ*ن*ا*ه نیست...غیر عاقلانه هم نیست)
چشمهامو روی هم فشار دادم و دوباره باز کردم.
-دست تو دست یه مرد سی و چند ساله! انکار نمی کنی که؟

romangram.com | @romangram_com